زندگی مثل یک اتوبوس است



من کارتم را در دستم می‌فشارم، باد سردی می‌وزد و چادرم را در هوا می‌رقصاند. به انتهای خیابان نگاه می‌کنم، بالاخره پیدایش می‌شود. اتوبوس که می‌ایستد وارد می‌شوم و کارت می‌زنم. راننده خوب حواسش بود که کارتم را زده‌ام یا باید بیاید خفتم کند.

4 یا 5 نفر دیگر در اتوبوس هستند. آن‌ها هم خوب حواس‌شان هست که باید انداز بر اندازم کنند. روی همان صندلی جلوی در می‌نشینم. با این‌که هنوز هوا آن‌قدرها هم سرد نیست، اما بخاری روشن است؛ بر خلاف تابستان‌ها که کولرها صرفا جهت تزئین هستند.
اتوبوس راه می‌افتد. خانمی پشت سر اتوبوس می‌دود؛ راننده اما انگار او را نمی‌بیند. به ایستگاه بعدی که می‌رسیم، کسی نیست. اتوبوس بدون توقف به راهش ادامه می‌دهد و خانمی از آن عقب داد می‌زند: «آقا نگه دارین» و راننده به ناچار نگه می‌دارد. در ایستگاه بعدی هم خانمی با پسر خردسالش وارد می‌شوند. هر دو در قسمت آقایان می‌نشینند و پسر به سمت دستگاه کارت خوان می‌رود و دوبار صدای آن را در می‌آورد. باز اتوبوس غرغر کنان به راه می‌افتد. با هر بار توقف در ایستگاه و باز شدن درها، هوای نیمه سرد بیرون پایم را سرد می‌کند و باز با بسته شدن درها، گرم می‌شوم.
در ایستگاه بعد خانمی سوال می‌کند: «آقا دور فلکه هم نگه می‌دارین؟» و وقتی صدایی جوابش را نمی‌دهد به ناچار پیاده می‌شود اما افسوس که در نزدیکی فلکه ایستگاهی هست. اتوبوس در سکوت شب رفته است انگار. نه دختران هم سنی هستند که با هم بگویند و بخندند، نه پسرانی که نگاه‌های‌شان را به دختران بدوزند، نه پسرانی که باز ساکت بنشینند و بیرون را تماشا کنند نه دختران محجبه‌ای که از خجالت رنگارنگ شوند، نه آقایانی که از جلو نشستن خانم‌ها گله کنند و نه خانم‌هایی که از نبود جا شکایت داشته باشند.
بالاخره به جایی می‌رسیم که باید پیاده شوم. با خود می‌گویم: این اتوبوس این مسیر را هزاران بار طی می‌کند. هربار افرادی پیاده و افرادی سوار می‌شوند. بعضی در گرفتاری‌های خود غرق می‌شوند، بعضی سیری دارند در دنیای بزرگ آرزوهای‌شان و بعضی هم مثل من می‌نشینند و این چرخه تمام نشدنی را نظاره می‌کنند. حال که فکر می‌کنیم، می‌بینیم زندگی مثل یک اتوبوس است، هرکس هزینه‌اش را ندهد، خوار می‌شود. هرکس جای دیگران را بگیرد، منفور می‌شود و مهم‌تر آن‌که لحظه‌ای که واردش می‌شوی، هوای خوب و فریبنده‌اش آن‌قدر مشغولت می‌کند که فراموش می‌کنی وقتی هم باید پیاده شوی....

نظرات 2 + ارسال نظر
بهراد سه‌شنبه 30 مهر 1392 ساعت 08:20 http://manoodeltangiam.blogsky.com

سلام ممنون که به وبم سر زدین و سپاس. بخاطر راهنمایتون.وب خیلی متفاوتی و زیبایی دارین من لینکتون کردم اگه تمایل داشتین منو با اسم دفتر دلتنگی من لینک کنید.خدانگهدار

سلاام آقا بهراد...خواهش...ممنون از لطف تون ک ب وبلاگم سر زدین و سپاس گزار ب خاطر این ک لینکم کردین...

مسعود طاهری چورسی چهارشنبه 24 مهر 1392 ساعت 03:08 http://masoud85.rozblog.com/

سلام دایی جان خسته نباشی
واقعا" مطلب جالبی بود خیلی خوب و پر محتوا موفق و سر بلند باشی عزیز قلب:

سلاام دایی مسعود...
خیلی لطف دارین ...ممنون از محبت تون...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.