غروب پاییزی!...


یک بعد از ظهر پاییزی، روزی مانند روزهای دیگر، مثل همیشه از خواب بیدار شدم و پرده را کنار زدم، تا باز هم از پنجره کنار تختم یک غروب دیگر را تماشا کنم...
چه منظره زیبایی، خورشید ناراحت‌تر از همیشه است!...در یک گوشه از منظره غروب کز کرده و انگار عجیب دلش گرفته است.
نور قرمز خورشید، زردی برگ‌های درخت توت را دو چندان کرده، انگار برگ‌ها در تمنای پیوستن ب برگ‌های روی زمین‌اند و برگ‌های پای درخت هم در انتظار دیگر برگ‌ها...
هر از چند گاهی، برگی از درخت جدا می‌شود و بعد از عبور از میان پرتوهای سرخ خورشید رقص کنان روی زمین می‌نشیند و درخت هم آماده برای برهنه شدن...
گربه‌ای روی برگ‌های خشک کنار دیوار حیاط قدم می‌زند، انگار خش خش برگ‌ها برای او هم دلنشین است!...
گنجشکی روی شاخه درخت در حال لرزیدن است، هنوز ب سرمای چند روزه هوا عادت نکرده، ناگهان صدایی بلند آمد و کلاغ‌های روی سپیدار بلند کوچه پرواز کنان راهی شدند، با چشم دنبالشان کردم، تا جایی ک دیگر سیاهی پرهای‌شان در سرخی آسمان غروب محو شد. صدای آواز گنجشک هم بلند شده، چه صدای دلنشینی!...
سبزه در کنار برگ‌های زرد، سرخی غروب روی زمینه تاریک آسمان، تمامی رنگ‌ها با هم تلفیق شده‌اند، انگار شاهکاری هنری درون کادر پنجره است.
انگار هوا دارد تاریک می‌شود و تمامی مناظر آماده برای رفتن ب خواب، دیگر وقت آن است ک پرده را بکشم.
این زیباترین غروب دلگیر در یک روز پاییزی بود....
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.