عبدالله بن حسن، بزرگمردی کوچک
عبدالله بن حسن (ع) فرزند کوچک امام حسن مجتبی علیه السلام یکی از نوجوانان نابالغی بود ک به همراه عموی خود حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام ب کربلا آمده بود.
از صبح تا عصر عاشورا ، ابتدا اصحاب امام حسین علیه السلام و سپس اهلبیت آن حضرت یک ب یک و یا بطور دستهجمعی به میدان رفتند و ب شهادت رسیدند؛ و سرانجام زمانی رسید ک امام علیه السلام یکه و تنها در میان هزاران هزار دشمن مسلح باقی ماند و گهگاه فریاد بر میآورد: آیا یاریکنندهای هست ک ب خاطر خدا از حرم رسول خدا دفاع کند؟
عبدالله ک در بین کودکان و زنان، در خیمهگاه حضور داشت تاب و تحمل دیدن غربت عموی تنهای خویش را نیاورد و ناگهان از خیمهها بیرون آمد. امام حسین علیه السلام ب خواهرش زینب علیهاالسلام فرمود: «ای خواهرم! او را نگهدار.» حضرت زینب علیهاالسلام ب دنبالش آمد تا او را بازدارد ولی آن کودک از این ک بازداشته شود، سخت امتناع میورزید. او ب عمهاش گفت: سوگند به خدا، از عمویم جدا نمیشوم. سپس دست خود را از دست عمه رها ساخت، ب سوی میدان دوید و خود را ب امام علیه السلام رساند تا با بدن کوچک و ظریفش از او دفاع کند.
در غوغایی ک دور امام علیه السلام ایجاد شده بود، ناگهان یکی از لشکریان یزید شمشیر خود را ب قصد ضربه زدن ب آن حضرت فرود آورد. عبدالله فریاد زد: «ای پسر زن ناپاک! وای بر تو! آیا میخواهی عمویم را بکشی؟»
عبدالله دست خود را سپر کرد تا شمشیر ب امام اصابت نکند.ضربه، سنگین بود و دست نوباوهی پیامبر را از بدن جدا کرد؛ آن گونه ک فقط ب پوستی آویخته شد. عبدالله یتیم از شدت درد نالهای برآورد و پدرش را صدا کرد: «وا ابتاه»
حسین علیه السلام او را در بر گرفت و ب سینه چسبایند و فرمود: «ای فرزند برادرم! بر آنچه به تو رسیده صبر کن و آن را ب حساب خیر بگذار؛ چرا ک خداوندا تو را ب پدرت ملحق خواهد کرد.»
در این هنگام تیرانداز سپاه دشمن ـ ک گفتهاند «حرملة بن کاهل» بود ـ گلوی نازک عبدالله را نشانه گرفت و او را در دامان عمویش ذبح کرد.
حبیب ابن مَظاهر (مُظَهَّر) اَسَدی
زندگینامه حبیب ابن مَظاهر
وی چهارده سال پیش از هجرت رسول الله در خاندان بنی اسد در یمن بدنیا آمد. سال نهم هجری با خانوادهاش ب مدینه آمد و در آن جا ساکن شد. حبیب از کسانی بود ک برای حسین(ع) نامه نوشت و هنگامی ک مسلم بن عقیل نماینده حسین بن علی(ع) ب کوفه وارد شد، در منزل مختار ب حمایت از او سخن گفت. او و خانوادهاش پس از خیانت کوفیان ب سمت کربلا رفته و با او همراه گشتند وی در سن ۷۵ سالگی و در ظهر عاشورا ب شهادت نائل آمد. در بسیاری از علوم از جمله فقه، تفسیر، قرائت، حدیث، ادبیات، جدل و مناظره تبحر داشت و حافظ کل قرآن بود.
نامه امام حسین به حبیب
در این نامه حضرت نوشته است: «این نامهای از حسین بن علی است ب یک انسان فهمیده.» امام حسین حبیب را فقیه؛ یعنی فهمیده خطاب کرده است، کلمه فقیه ب معنی دانا و فهمیم بود.
«حبیب از جانت بر ما دریغ نکن و ما را یاری کن، من حسین قول می دهم جدم، رسول خدا جواب این حرکت و جواب این یاریت را بدهد و جزایت را از پیغمبر بگیری.»
نامه همین است، گفت در خانه اگر کس است یک حرف بس است، همین نامه حبیب را آتش زد و او را هوایی کرد. مسلم بن اوسجه را از کوفه برداشت و آمدند ب کربلا و خودشان را ب امام حسین رساندند.
خوشحالی زینب از آمدن حبیب ب کربلا
نزدیک عاشورا بود ک زینب کبری سلام الله علیها میگوید من نگاه میکردم می دیدم لشگر دشمن دائم در حال زیاد شدن است، اما کسی نمیآید ب برادر من بپیوندد. لشکر امام حسین در اقلیت بود، متأسفانه گاهی وضعیت حق این گونه است، باطل چون زرق و برق دارد و دنیا را در پی دارد بیشتر ب آن گرایش می یابند. زینب سلام الله علیها میگوید یک وقت دیدیم ک از دور یک سیاهی دارد میآید، دو نفر در حال حرکت اند. از برادرم امام حسین پرسیدم ک این ها ک هستند؟ امام فرمود: این ها هم سپاهیان من هستند، حبیب بن مظاهر است و مسلم ابن اوسجه. زینب کبری از این ک حبیب آمده خیلی خوشحال شد، عرضه داشت سلام مرا ب حبیب برسان. امام حسین ب استقبال این دو آمد. وقتی اینها وارد شدند امام ب حبیب فرمود: خواهرم زینب ب شما سلام رسانده. حبیب ابن مظاهر ب حدی منقلب شد ک خاکها را برمی داشت و روی سر و صورت خودش می ریخت، گفت: «من ک هستم ک زینب ب من سلام برساند، زینب ب یاد من بوده.» ازاین کلام اباعبدالله علیه السلام ، خیلی خوشحال شد.
وصف حبیب در شب عاشورا
حبیب ابن مظاهر کسی است ک نافع ابن هلال در موردش میگوید: «در شب عاشورا من و حبیب با عدهای از اصحاب جلوی خیمة حضرت زینب رفتیم، عرض کردیم: خانم، مطمئن باش ما حسین را تنها نمی گذاریم، تا ما هستیم نمی گذاریم ضربه ای و لطمه ای ب فرزند زهرا وارد شود. حبیب جواب نامه را با عملش داد.»
حال دل خیلی خرابه، کار دل ناله و آهه
شب پنجم محرم، دل ما تو قتلگاهه
چقدر تیر چقدر سنگ، چقدر نیزه شکسته
روی خاک تو موجی از خون، یوسف زهرا نشسته
دل من ترسیدی انگار، ک نمیری توی گودال
نمی بینی مگه آقات، چقدر زده پر و بال
اون کیه میره تو گودال، گمونم یه نوجونه
مثه بچه شیر می مونه، وقتی ک رجز می خونه
میگه من هنوز نمردم، ک عمومو دوره کردید
سی هزار گرگ دور یک شیر، ب خدا خیلی نامردید
از امامش مثه مادر، تو بلا دفع خطر کرد
جلوی طوفان شمشیر، لاله دستشو سپر کرد
توی خون داره می خنده، عمو جون دیدی ک مردم
اگه تو خیمه می موندم، جون عمه دق می کردم
خدارو شکر نمی مونم، تو غروب قتل و غارت
مثه بابام نمی بینم، سوی ناموسم جسارت
خدا رو شکر نمی بینم، دست عمه رو می بندن
پای نیزهی ابالفضل، ب اسیری مون می خندن