حواسم باشد!....


خسته ک باشی؛ تنها ک باشی، دلت پناه می‌خواهد! سرد ک باشد؛ تاریک ک باشد، دلت پناهگاه می‌خواهد!...
انگار ک ب مقصد نرسیده‌ام. یکه‌ام!...
شب است و تاریکی. شب است و تنهایی. شب است و نا امنی. هوا هوای ناجوانمردی است!... سرد است.
در لایه لایه‌‌های اتمسفر زمین آن‌ چه تن و جانت را می‌نوازد سردی است. جسم نا آرامت انگار ب روح ناتوانت هم رسوخ کرده است.
این دیگر تن نیست ک می‌لرزد، جان است ک بی‌قرار است. خسته هم ک باشی دلت نمی‌خواهد میان این هیاهوهای تاریک بایستی. میخواهی گام‌هایت را سریع‌تر کنی تا زودتر برسی!
یادت از یک قرار می‌آید!...
ساعتت را ک نگاه می‌کنی، می‌بینی وقتش رسیده. نگران‌تر می‌شوی، نکند جا بمانم، در میان تمام این اتفاق‌های زیاد!...
تندتر می‌شوی. دست خودت نیست. حواست پی قرار است. نمی‌دانی او منتظر توست یا تو بی‌تاب رسیدن وقت!...
نگرانی‌هایت را که می‌شماری خاطر جمع می‌شوی، همه‌شان سر جای‌شان هستند. هنوز هم در پی پناهی، به مصلی که می‌رسی می‌دانی وقتش رسیده. هم وقت قرار است، هم وقت دیدار. نگاهت با یک نام آشنا تلاقی می‌کند. قدم‌هایت تندتر می‌شود. وارد ک می‌شوی، شروع می‌کنی...
قربت الی الله، الله اکبر، بسم الله الرحمن الرحیم، الحمدلله الرب العالمین ...
آرام و آرام‌تر می‌شوی، ب برکاته ک می‌رسی دلت می‌بیند تنها نیست. قرار گرفته. یاد بیرون ک می‌افتی یاد آن ظلمات و بی کسی‌ها و بی‌قراری‌ها، با خودت ک نه، ب خدا می‌گویی بی پناه بودم، پناهم دادی. رحم کن بر این بی پناه!...
دلت می‌شکند، یاد آن اسم آشنا می‌افتی، حسابت درست است. درست آمده‌ای در خانه همان کسی ک باید می‌آمدی! آمده‌ای جای جایش، مسجد و حسینیه و مهمان هر کدام ک باشی، خدا نزدیک است.
حسینیه ک می‌گویی، با خودت حساب  می‌کنی چه تلاقی شده است، میان حسین گفتن‌هایت و حسینیه آمدنت!...
آمده‌ای خانه‌اش! دست دراز می‌کنی تا برسی ب بلندای دامن آن ک دست همه ب دامنش گره خورده است. باز یاد این‌ ک
چقدر محتاج آن دامنی می‌افتی!...
چقدر دلت می‌خواهد، سر چادرت را گره بزنی ب آن. چقدر دلت می‌خواهد هر جا او رفت بروی. چقدر دلت می‌خواهد تکیه کنی ب بودنش. چقدر دلت می‌خواهد ک پشت و پناه خیامش؛ پشتت باشد!...چقدر دلت می خواهد دل گرمی زینبش پشت گرمی‌ات شود.
خودت را می‌چسبانی ب نامش. انگار دلت محکم می‌شود. بند دلت را ب همین نام گره می‌زنی. می‌گویی پناهگاه من؛ دلی ک پناهنده تو شده است، دلش ب هیچ چیز این دنیا نباید گرم شود. و از بی‌باک‌های عالم نباید باک داشته باشد.
انگار همان ک صاحب خانه است، دستت را در دستش گذاشته است!...
بیرون ک می‌آیی، نفس ک می‌کشی، هوا آلوده است. هنوز هم ظلمات است ولی دیگر نمی‌ترسی، محکم گام برمی‌داری، دلت را جای خوبی سفارش کرده‌ای. کسی ک پشت گرمی یک عالم است، دل گرمی‌ات شده است. سکینه و قرار دلت شده است .
با خودم می‌گویم حواست باشد بی‌پروایی‌ات، بندهایی را ک  بستی نگشاید. برو خدا پشت و پناهت هست، همیشه میان تاریکی‌ها و آلودگی‌ها و هیاهو ها. فقط حواست باشد ک پیوندهایت را محکم کنی. محکم‌تر از قبل...
نظرات 2 + ارسال نظر
شریف زارع یکشنبه 8 دی 1392 ساعت 19:02

حیف است که این یادداشت گمنام باشد . زیبا و حرفه ای نگاشته شده است. امیدوارم خداوند سبحان به شما که این چنین زیبا، آیات نورانی اش را توصیفش نموده ای آن چه که دردل آرزویش را داری برآورده سازد.
یاد شعر زیبای قیصر امین پور افتادم .پیش از اینها فکر می‌کردم خدا خانه ای دارد کنار ابرها مثل قصر پادشاه قصه ها.....

سلاام...
نظر لطف تونه...سپاسگزار از محبت تون...
گفتین خیلی حرفه ای نوشتم!...ولی متاسفانه دست نوشته های من خیلی ساده و گاهی هم خیلی سطحی هستن و این نظر لطف و بزرگی شما هستش ک دید مثبتی دارین و ب من روحیه می دین...
هر وقت پیام می ذارین انرژی مضاعفی می گیرم ک قابل توصیف نیست!...
با گذاشتن هر مطلب شاید روزی ده ها بار وارد نت می شم تا از نظرات سازنده ی شما بزرگوار بهره مند بشم...
شما پشت گرمی من برای نوشتن شده اید...
بی نهایت از لطف و همراهی تون سپاسگزارم...
خداوند ب شما جزای خیر در دنیا و چندین برابر در آخرت دهد!...انشاا..
سلاامت و شاد باشین...

تبسم شنبه 7 دی 1392 ساعت 18:58

همیشه میان تاریکی‌ها و آلودگی‌ها و هیاهو ها. فقط حواست باشد ک پیوندهایت را محکم کنی. محکم‌تر از قبل...
زیبا ست . موفق و پیروز باشید

سلاام...
ممنون از لطف و محبت تون...
شاد و پیروز باشین...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.