
پدر هم، پدرهای قدیم!...البته هیچ ایرادی بر باباهای امروزی نیست ولی باز هم من معتقدم پدر هم، پدرهای قدیم!...خدا همه ی رفتگان شما رو مورد رحمت و مغفرت خودش قرار بده، همیشه مرحوم پدر بزرگ تعریف می کردن در گذشته هر وقت مردی خبر می شد قرار است ب زودی بابا شود کلی ذوق می کرد و تمام غم وغصه ای زندگیش این بود ک چطور فرزندی را ب جامعه تحویل دهد و برای کودک نیامده اش هزاران نقشه طراحی می کرد!...از خاک بازی میان باغچه بگیر تا داماد یا عروس کردن کودک دنیا نیامده اش!...ولی این روزا ها دغدغه ی پدران عوض شده!...این روزها (با توجه ب این ک آقای شرقی کارشناس یارانه مرکزمون قراره ب زودی پدر بشن) غصه ی برخی از پدران اینست ک چطور در شهری ک خانه های شان بسان قلک جهش یافته است فرزندش رو بزرگ کند، چگونه فرزندش لمس خاک و خر خاکی نکند و رشد یابد ، چگونه کودکش حیاط نبیند و رنگ ها را از روی گل ها بشناسد نه مدادهای رنگی بی جسمی ک ادعای رنگ داشتن را می کنن!...
راستش وقتی سخن از دنیا آمدن کودکی را می شنوم بدون استثنا همواره در ذهنم موجود تپل و کوچکی تداعی می شود ک خندان است و شاد!...ولی با توجه ب این ک زندگی های کنونی، آپارتمان نشینی شده است آن هم از نوع 50 تا 75 متری، باید تصورم را عوض کنم و بچه های گریان و افسرده ای را تجسم کنم ک جایی برای شیطنت و بازی ندارن و مدام از طرف بزرگترها منع می شوند ک: دست نزن جیزه، آقا، حواست باشه بچه خودش رو نسوزونه، خانم، بیا این بچه رو بردار و ... با این تصورات یاد کودکی خودم می افتم ک چ قدر وفور نعمت بود و ما بچه ها قدر نشناس!...حیاط بزرگ، باغ بزرگ، حوض آبی رنگ زیبا، ماهی های هفت رنگ داخل حوض، سماور زغالی، عروسک و توپ های پلاستیکی دو جلدی( همیشه داداشم و من ب مرحوم پدر می گفتیم دوتا توپ بخرن و از یکی ب عنوان جلد دیگری استفاده می کردیم...واقعاً نخبه بودیم تو زمان خودمون!)، تابی ک با دستان پر مهر مرحوم پدر بزرگ(بابا حبیب) بر درخت عناب گوشه باغچه بسته شده بود و ...
کودکان امروز رو ک با زمان خودمان مقایسه می کنم، متوجه می شم ب مراتب زمان ما بچه ها شاد تر بودن!...ن معنی آدم آهنی و عروسکای آن چنانی رو می دونستیم و نه مثه بچه های امروز (ب قول مامان بزرگ(مامان شهربانو) تا بند قنداق شون باز میشه موبایل و تبلت به دست هستن) معنی موبایل و تبلت و لب تاب رو !...
بازی ما با بچه های امروزی زمین تا آسمان متفاوت بود، یادمه همیشه منتظر بودیم ب روستا بریم تا با بره ها، بزغاله ها، مرغ و خروس و جوجه ها و گوساله های مادر بزرگ بازی کنیم و سر ب سرشون بذاریم ولی امروز بچه ها فقط ب دیدن عکس و شنیدن صداشون اکتفا می کنن در حالی ک خاطرات ما لمسی بود!...تا لمس نمی کردیم، قبول نمی کردیم!...
یادش ب خیر همیشه گوساله ی پاچه سفید مادر بزرگ از من و داداش گریزان بود!...تا صدای من و داداش رو می شنید ب دنبال سوراخ موش می گشت تا فرار کنه و ما نبینیمش!...طفلک گوساله حتی وقتی مادر شد نیز از من و داداش می ترسید!...
از این ها ک بگذریم، امروز پدر بزرگ ها مثه قدیم باغچه بان خانه نیستن!...پدر بزرگ های امروزی، دل تنگ اطلس های لب دیوار هستن، دل تنگ شعمدانی هایی ک قلمه می زدن و روزهای عید ب نوه های شان هدیه می دادن و از آن ها قول می گرفتن ک ب خوبی مراقب گلدان باشن تا یک گلدان ب چند گلدان تبدیل شود!...مادر بزرگ ها امروز نیز مثه قدیم نمی توانن تخم مرغ های، مرغ های رنگی خانه را تازه ب تازه آب پز کنن و رنگ آمیزی و ب نوه های خود هدیه دهند!...دیگر بچه های امروز به قصه های شیرین مادر بزرگ گوش نمی دهند و سر بر موبایل دارن و خود را با عروسک ها و وسایل الکترونیکی سرگرم می کنن، دلم برای پدر بزرگ و مادر بزرگ های امروزی می سوزد ک نمی توانن قصه های در ذهن سپرده را ب نوه های خود انتقال دهند!...دلم برای خودم نیز می سوزد ک اگر روزی مادر شوم نتوانم فرزندم را ب باغ و دشت و صحرا ببرم و او را با اسباب بازی های الکترونیکی سرگرم کنم...دلم برای تو هم می سوزد ک الان پدر یا مادری و یا قراره بعد از این پدر و مادر شوی!...
این ها قصه نیست! رنج نامه ای است ک کودکان امروزمان ب آن گرفتارن!...
ای کاش پدرهای امروزمان مثه گذشته جایی داشتن تا کودکان شان را هفته ای یک بار بر روی خاک گذاشته تا با بیلچه های زیبای پلاستیکی شان خاک را زیر و رو کنن و تخم گیاهی در آن ب کارن هر چند ک رشد نکند!...لمس خاک آرامش بخش است و بوی مهربانی می دهد!...
راستی دلم برای قاب عکس سیاه و سفید مرحوم پدر ک مرا بر بغل دارد تنگ شده است! همان عکسی ک مرحوم پدر با سبیل های پر پشتش گرفته است!...یادش بخیر همیشه مرحوم پدر با گفتن کلمه ی دوچرخه، بدون برو برگرد از من و داداش جمله ی سبیل بابات بچره رو می شنید و هر سه شروع ب خنده می کردیم و این پدر بود ک از جا بر می خواست و دنبال من و داداش می کرد و می گفت: ای بدجنسا! حالا کارتون ب جایی رسیده ک ب سبیل پدر من گیر می دین؟!...امروز جایی برای دویدن بچه ها و پدران نیست!...شاید ب همین خاطر است ک سبیل قداست خاصی دارد!...
همشهری مهربونی دارم ؛ به این همشهری افتخار می کنم !
ایشالله فرصتی شد آشنا بشیم سه نفری باهم ! من و نیوشا و شما باهم ...
میتینگ وبلاگی ها ...
سلاام و درود فراوان بر شما...




لطف دارین...ممنون و سپاس از لطف و محبت تون...
مهربونی روح بزرگ و قلب پاک تونه ک من حقیر رو مهربون می بینین...
انشاا... فرصتی بشه و سعادتی ک ب دیدار شما دیدگانم روشن بشه...
سپاس بی کران...
سلاامت و شاد باشید...
درود بر شما مینا خانوم
خخخخخخ بخندین راحت باشین ؛ بعضی از پست هام و نوشته هام مطمئنم خنده داره اما خب می نویسم ! من دوست دارم بیشتر از ناراحتی شادیم رو با بقیه قسمت کنم و بقیه که هرزگاهی به خاطر نوشته های من لبخندی رو لبشون بیاد !
من خودم حقیقتش هدیه دادن رو خیلی دوست دارم ولی زیاد اهل هدیه گرفتن نیستم ؛ حالا اینکه آدم واسه خودش هدیه بگیره رو نمی دونم امتحان نکردم که بدونم وجداناً ! آخه من هر چیزی برای خودم می خرم ، خب خریدم هدیه محسوب نشده ، نمی دونم شاید این بار به نیت هدیه برای خودم چیزی واسه خودم خریدم !
بابا بیخیاااااااااااااااااااااال ، خب چرا الان به نظرتون من باید قبول کنم ؟
نه وجداناً ، خدائی الان چرا اینو گفتین ؟
از دست و دلبازیتون سپاسگزارم اما کاملاً بی ادبیه من بخوام اینطور درخواستی ازتون بکنم ...! اواااااااااااااااااااااااااااا
در ضمن ؛ شما اینقدر که به ما لطف داشتین من فک کنم نداشتم ! شما معلوم نیست چقدر زمان صرف کردین و اومدین بلاگم رو خوندین و هنوز دیدگاهم نگذاشتین ! راستی نگفتین چطوری با وب من آشنا شدین ...؟!
سلاام و درود فراوان بر شما...




لطف دارین و بازم عذر خواهی می کنم...کاری ک شما انجام می دین بی شک بسیار پسندیده هست و از ارزش زیادی برخورداره...کار شما شایسته ی تقدیره...
هدیه دادن ب نظر من تنها مختص این نیست ک برای دیگران هدیه بخریم!...من هر گاه از چیزی خوشم بیاد حتی اگه بهش نیاز هم نداشته باشم ب عنوان هدیه برای خودم می خرم...ب زمان هم کاری ندارم!...منظورم اینه ک مهم نیست تولدم باشه یا روز خاصی...هر وقت و هر کجا!...فکر کنم هدایایی ک خودم ب خودم دادم کلی هستش ب قول غیر قابل شمارش...این هدیه تنها شامل جسم مادی نمی شه بلکه حتی شده در مورد خودم یک جمله نوشتم و ب خودم هدیه دادم!...حتما با خودتون می گین عجب هم شهری شیرین عقلی!!!...
من ک نگفتم شما قبول کنین!...من گفتم می خرم و ب نیوشا جاان هدیه می دم!...پس بحث هدیه دادن ب شما کاملاا منتفی هستش!...
خواهش...فکر کنم شما درخواست نکردین من پیشنهاد دادم...
مشکلی نیست...کم کم برای همه ی پستاتون دیدگاه خواهم گذشت تا تلافی مافات بشه!...
این ک چ طور با وب شما آشنا شدم، باید ب عرض تون برسونم اویل ک وبم رو راه اندازی کرده بودم برای این ک وبلااگ نویسیم بهتر بشه صفحه ورودی بلااگ اسکای(http://www.blogsky.com) ب وبهای ب روز شده سر می زدم و مطالب شون رو می خونم تا ب نوعی کسب تجربه کنم از این طریق با وب شما آشنا شدم...
سلام مینا جون
آره خداروشکر...
ایشالله شما هم لمس میکنیش...راستیتش تو منطقه های شمالی اینجور چیزا دیده میشه...مخصوصا تو روستا !
شما رو نمی دونم کجایی آجی جون ولی یه سر به روستاها بزنی لمس شدنیه :)
مرسی عزیزم همچنین :)
سلاام عزیزم...


ممنون از مهربونیت ناز گلم...آره، منطقه ی شمال لمس خاطرات همیشه ممکنه...خوش ب حال مردمانش...
خراسانیم عزیزم...البته فعلاا ساکن مشهد تا باز ببینم دست روزگار، دستامو می گیره و کجا می بره!...
فدای دل مهربونت نازنین آجی...ممنون مهربون...
سلام دوست عزیزم. از دلنوشته های زیبا و نظرات مهربانانۀ شما سپاسگزارم. با اجازۀ شما وبلاگ زیبای شما را لینک کردم. شاد باشید.
سلاام دوست عزیز و بزرگوار...

خواهش و سپاس از لطف و محبت تون...
بزرگوارین و ممنون...
شما قبلا لینک شدین...البته با اجازه...
هر گاه خود را در محاصرۀ غم و اندوه میبینی، هر گاه خود را برای خلوت با پروردگارت دلتنگ احساس میکنی، هر گاه خود را مشتاق پروردگارت مییابی، به یاد داشته باش، خداوند حاضر و ناظر است.
آنگاه که خود را در مقابل خدایت به سجده میافکنی، تنها به او بیندیش، ذکرت را خالص کن، نام خداوند را با عشق و خلوص بر زبان بران و بدان که خداوند شنوا و بیناست. تو را میبیند و صدای تو را میشنود . پس هرگز به توهّم جدایی نیندیش که خداوند هرگز از بندگانش جدا نبوده است.
سلاام...

متن تون بسیار زیبا و قابل تأمل بود...
"نام خدا را با عشق برزبان بران و بدان ک او شنوا و بیناست"
به راستی مشکل ما بندگان ناشکر اینه ک گاهی احساس می کنیم خدا ما رو نمی بینی و صدامون گیرا نیستش و نمی شنوه... غافل از این ک فراموش کردیم خداوندگار بر تک تک ثانیه های ما حضور داره و مراقب بنده ی خودشه!...
سلاامت و شاد باشین و انشاا...یزدان، همواره پناه تان باشد...
ای خدا ؛ خدا رحمت کنه بابا حاجی ها و جده های همه ماها رو !
یادشون بخیر واقعاً تا بودن یه عالمه شادی ، یه عالمه تنقلات ، یه عالمه خوراکی های جورواجور ، یه عالمه ...
ای خدا یادشونبخیر مینا خانوم ؛ می رفتم خاک بازی ، از اون ور ما رو با لباس می نداختن توی جوب آب ، می رفتیم و از سوراخی پل رد می شدیم و از اون طرف در میومدیم ! خدا چقدر دوسمون داشت که همونجا گیر نمی کردیم و خفه نمی شدیم !
یادش بخیر نون و سی و گوجه با ماست چکیده یا تازه یا حتی پنیر می مالیدیم روی نون و عصرونه داشتیم می خوردیم و اینقدر می خوردیم تا باد می کردیم ، باز بدتر روش هم آب می خوردیم نفخ می کردیم !
ای خدا ؛ یادش بخیر و خدا رحمت کنه همه ی پدر بزرگ و مادر بزرگای قدیمی رو که وقتی رفتن صفا و صمیمیت و معرفت همگی رو با خودشون بردن ! خدا پدر شما رو هم بیامرزه !
ای خدا شکرت ؛ نمی دونم ما چه پدر و مادر ها و چه پدر برگ ها و مادر بزرگ هائی خواهیم شد ...!
سلاام و درود فراوان...

خداوندگار انشاا...همه ی در خاک خفتگان رو مورد رحمت و مغفرت خودش قرار بده چه پیر و چه جوان، چه بزرگ و چه کوچک!...
گفتین جده و بابا حاجی، خیلی حس خوبی ب انسان دست میده...حس خانه های قدیم و کاهگلی ک تابستان بوی نم کاهگل آب خوردشون مشام رو نوازش می کرد!...یاد کوچه، پس کوچه های قدیمی شهرمون افتادم ک مادر بزرگا کنار در منزل می نشینن و گذر عابرین پیاده رو تماشا می کنن!...
واقعا یادشون ب خیر، گاهی خیلی زود دیر میشه!...همیشه خدا، جیباشون پر بود از نخود و کشمش و آجیل مشکل گشا!...سر و دست می شکستیم واسشون...واقعا چ طعمی داشتن!...حتی اگه یه عالمه بهت می دادن بازم کم بود!...
وااااای شما هم پس خیلی شیطون بودین...آره من و داداش هم گاهی از این کارا می کردیم و همیشه هم دعوامون می کردن ولی بازم ول کن ماجرا نبودیم!... همون موقع قول می دادیم تکرار نشه ولی ثانیه ی بعدش قول مون رو فراموش می کردیم!...چ قدر آلزایمر دوران کودکی شیرینه!...
با خوندن جمله ی نون و گوجه و ماست، آب تو دهنم جمع شد یا ب قولی آب دهنم راه افتاد!...چ طعم خوبی داشت ب خصوص وقتی ک با نونای لواش تازه از تنور در اومده می خوردیم!...ولی از بس ورج ورجه می کردیم متوجه نفخ نمی شدیم ولی وای ب شب ک قرار بود بخوابیم!... اون موقع نفخ دست بردار نبود و شکم درد میومد سراغ مون ک بازم داروی گیاهی جده، افاقه می کرده و آروم می شدیم و می خوابیدیم!...
واقعا چ قدر دوران بچگی شیرینه و چ قدر زود خاتم پیدا می کنه بدون این ک اندکی متوجه گذر زمان و عمر باشیم!...واقعا چ زود دیر می شه!...
آره، حق با شما هستش!...صفا، صمیمیت، مهربونی، معرفت و ... همگی جاشون بر روی نیمکت زندگی خالیه!...واقعا افسوس و صد افسوس!...
ممنون از لطف و محبت تون...خداوندگار رفتگان شما رو مورد رحمت و مغفرت خودش قرار بده و انشاا... همگی شون با نیکان و خاصان درگاه یزدان هم نشین باشن...آمین...
بی نهایت سپاس از این ک وقت پر ارزش تون رو ب من اختصاص دادین و مطلب من رو خوندین...
همواره در پناه یزدان به همراه نیوشا جاان، سلاامت، شاد؛ نیک روز و نیک بخت باشین...انشاا...
سلام مینا
دست نوشته هات به دلم میشینه مینا
قلم توانایی داری و ادم رو میخکوب دست نوشته هات میکنی.
تبریک میگم مینا جان
یادش بخیر دوران کودکی ما همیشه در حال شیطنت و بازی توی کوچه پس کوچه های شهر و تو زمین های خاکی
گذشت .
سلاام داداش بزرگه ی مهربونم...



لطف دارین...بی نهایت سپاس از محبت تون...
البته نوعی درس پس دادن پیش استاد بزرگی چون شماست...
سپاس بی کران از محبت تون...هنوز کو تا بتونم خواننده ی مطالبم رو مجبور کنم تا آخر خط بخونه!...خیلی راه دارم ک رسیدن بهش سخته!...
آره...یاد ایام گذشته واقعا ب خیر...کاش بشه یه بار دیگه خاطرات گذشته رو لمس کرد!...
سلام میناجون...

درسته...امروز هیچیش مثل قدیما نیست...لمس شدنی نیست...ولی...
.
.
خداروشکر که همه ی این چیزا برام قابل لمسه...من هنوزم به گوساله ی مادربزرگ سر میزنم...هنوزم بچه ها تو حیاط خونه شیطنت میکنن...و هنوز هم پدربزرگم به هرس کردن گل ها و درخت ها مشغوله ... مادربزرگم عید بهمون تخم مرغ رنگی میده و از لای قرآن پول های تانخورده برای عیدی...شکرت خدا...
سلاام عزیزم...

فدات ...خدا رو شکر هنوز شما می تونی همه ی این چیزا رو لمس کنی...برای منم لمس خاطرات خیلی زباست ک امیدوارم یه روز بشه بتونم مجدد خاطراتم رو لمس کنم!...
خدا ب شما و خانواده ی محترم و عزیزتون سلاامتی بده تا بتونین سالیان سال از این همه نعمت شاد و نشاط آور استفاده کنین...