هر روز صبح پسرک فال فروشی را می بینم ک غریبانه تکیه ب دیوار و بر روی ساده ترین فرش – تکه کارتون مقوایی- نشسته است!...
ملتمسانه نگاه رهگذارن می کند تا شاید از او فالی بخرن!...
کودک فال فروش!
از من دل گیر مباش اگر هر روز همانند دیگر رهگذران بی تفاوت از کنارت گذر می کنم!...
دلگیر مشو اگر ک فالی نمی خرم!...دلگیر مباش زمانی را ک عاجزانه از رهگذران تقاضای خرید فالی را می کنی و من باز هم نمی خرم!...
من از تو و امثال تو خجالت میکشم، از دستان کوچک و نازت، ک از کودکی با حافظ آشنا می شوند!...
و از چشمهای کوچک معصومانه ی گردت که میان چهره ی پاک و معصومت منتظر یک اسکناس است تا خوشحالی را فریاد بزنند!...
گلم، عزیزم!
شرمنده هستم ک در بهترین بهار عمرت لحظه لحظه زیر فشار کار و سختی پژمرده می شوی!...
مهربان کودک!
دوست دارم فالی را ب حساب من رهگذر برای خودت باز کنی!...درونش را بخوانی ک نوشته:
" بسیار سفر کنید، مشکلی دارید ک ب زودی حل می شود. ب خدا توکل کنید. "!...
من ک می دانم تو بسیار سفر میکنی، از این سر شهر ب آن سرش، از این پارک ب آن پارک، از این خیابان ب آن خیابان و ...
شاید مشکل اصلی تو فقط توکل باشد، اگر تو با دل کوچک و پاکت ب خدایی ک فراموشت کرده دل بسپری، شاید امروز دو فالی بیش تر بفروشی!...
خجالت میکشم از تو ک سهمت همین است، خجالت میکشم از تو ک دستم خالی است و توانای این نیست ک ب تک تک شما کمک کنم!...من از خودم خجالت می کشم ک...