باید بیش تر هوایش را داشته باشم!...


چند روزی هست ک با خود درگیرم!... یک درگیری خاص از نوعی خاص!...
وقتی ک خوب فکر می کنم می بینم ب واقع حق با اوست!...من در موردش خیلی کوتاهی کرده ام و خیلی از مواقع ب او بی توجه بوده ام!...ولی باید باور کند ک گاهی مواقع مجبورم تردش کنم و او را نادیده بگیرم!...ولی در واقع الان خیلی پشیمانم و خود را خیلی مقصر می دانم!...
حالش این روزها اصلاا خوب نیست!...می ترسم کلاا ترکم کند و من را رها و برود!...این روزها حتی نیم نگاهی نیز ب من ک نگرانش هستم نمی کند!...خیلی حال عجیبی است!...تا کنون با چنین موقعیتی برخورد نکرده بودم!...او ک از تاریکی گریزان بود چگونه می تواند در تاریکی سر برگریبان ببرد و یک گوشه بق کند!...می دانم بغضی خیلی سنگین و بزرگ در گلویش مانده ک نه می تواند فرو برد و نه می تواند ب راحتی بشکند!...مانده ام ک با او چ کنم!...
تلااش خود را می کنم و ناامید نمی شوم!...باید هر طور شده از دلش در آورم!...آرام جلو می روم و لبخندی می زنم ولی او انگار ن انگار ک خنده بر لب دارم و روی بر می گرداند و مجدد بق می کند!...خیلی می ترسم ک در این دنیای پر از تاریکی مرا تنها بگذارد و برود!...دستانش را می گیرم ولی او ب شدت دستان مرا پس می زند!... باید با زبان خیلی ساده ب او بفهمانم ک پشیمانم!...بفهمانم ک  قبول دارم مقصر واقعی من هستم!...من خودخواه، ک او را، این روزها کمتر دیده ام!...خوراکی هایی را ک دوست دارد برایش خریده ام!...با نگاه سردش ب من می فهماند ک دیگر فایده ندارد و چشم از آن همه خوراکی می بند و مجدد بق می کند!... دیگر با دیدن آن همه خوراکی رنگ و وارنگ، چشمانش برق نمی زند و شادی ندارد!...
ب چند ماه گذشته خوب فکر می کنم و متوجه می شود ک در این مدت او بالا و پایین نپریده است و دیگر جلوی هیچ اسباب بازی فروشی ب پاهایم نچسبده و پا جفت نکرده و با آن چشمان زیبا و قشنگش ب خاطر یک عروسک خواهش نکرده!...خیلی وقت است ک صدای قهقه های شادش را نشندیده ام!...
خدایا! چ می شود مرا ک این چنین بی تفاوت از کنارش گذر کرده ام!...
فکر ک می کنم می بینم، چند وقت است ک با چشمان زیبایش قصد داشته ب من بفهماند ک از من خسته شده!...ب من بفهماند از آدم بزرگ ها و دنیای بی روح شان گریزان است و خسته!...بفهماند ک دوست ندارد در دنیای خشک و بی روح بزرگ ها زندگی کند!...
راستش را بخواهید فکر می‌کنم، این هم، نوعی مکافات است، ک آدم نسبت ب کودک درونش بی‌تفاوت می‌شود و سعی می‌کند نادیده‌اش بگیرد!...
باید تلااش کنم مجدداً با او آشتی کنم تا برای همیشه پیشم بماند!...باید ب هر قیمتی شده مجدد وادار ب خندیدنش کنم!...او کسی را در این دنیا ب جز من ندارد!...
باید برایش پاستیل و عروسک های رنگ و وارنگ شاد و زیبا بخرم تا باز بالا و پایین پریدن هایش را شاهد باشم!...باز باید برایش مداد رنگی بخرم تا دفترم را خط خطی کند!...
آری، باید بیش تر هوای او را داشته باشم، دلم برای خنده هایش خیلی تنگ شده است!...
راستی، این روزها، کودک درون شما، بق نکرده است؟!...