حکایت برخی از آدم ها!...

اگه در طول یک سال زندگی روزمره ی مان دقیق شده باشیم سایه ی یه سری از آدم ها رو احساس می کنیم ک هستند ولی انگار ک اصلا قرار نیست از آن ها خیر و شری ب تو برسد!...منظور این است ک شر نیستند ولی خیر هم نیستند!...
کاملا عجیب است! هر کار بکنی باز هم نمی شود، نمی شود ک یک بار هم با آن ها ب تو خوش بگذرد!...
اگه در طول مدتی ک با آن ها هستید بگویید و بخندید وقتی ک تنها می شوید و ب چند ساعتی ک با آن ها بودید دقیق می گردید می بینید ای دل غافل همه ی حرف های تان غیبت این و آن و گناه بوده است!...
متوجه می شوی هر موضوع و ماجرایی ک ب نوعی ب آن ها ختم می گردد باعث آزار روح و خاطرت شده است!...
این افراد جدا از این مسئله یک عادت بسیار بد دیگر هم دارند!...همیشه ب همه چیز تو ایراد می گیرند و فقط و فقط شیوه و روش خودشان را قبول دارند و انتظار دارند دیگران نیز همانند آن ها شوند...این دسته از افراد بیشتر اوقات ب زمین و زمان بد و بیراه می گویند و برایشان جریحه دار کردن احساسات دیگران اصلا مهم نیست!...
باید تلاش کرد این آدم ها را از زندگی خودت حذف کنی!...با این دسته از آدمیزادها نباید صمیمی شد، همان دوری و دوستی و همان آشنایی در حد یک سلاام و علیک!...
وقتی ک توانستی این دسته از آدم ها را کنار بگذاری، تازه می فهمی نبودن شان چ قدر خوب است و ب نفع توست!...
تازه متوجه می شوی خدا چ قدر دوستت داشته و چ قدر ب تو لطف و محبت داشته است ک بین تو و آن ها فاصله انداخته است!...
آن وقت تازه می شوی خودت!...
آن موقع درک می کنی این خود بودن ها و دیگر نبودن ها چقدر آرامش بخش و لذت بخش است!...
آن موقع احساس آزادی می کنی و ب قول معروف نفس راحتی می کشی!...
آن موقع است ک رو ب آسمان فریاد می زنی:
خدایا شکرت!...