
در قبرستان شهرمان شهیدی گمنام دفن هست ک گاهی برای رفع دلتنگی ها ب سراغش می روم و ب جای سنگ قبر پدر ک فرسنگ ها با من فاصله دارد؛ با او یه دنیا حرف می زنم!...یک سنگ سرد و سیاه! ک شاید اندازه اش بیش از دو متر در 50 تا 70 سانت نباشد...
گاهی ک دلم عجیب ابری است و هوای گریه دارد، سرم را می گذارم رویش و شانه هایم می لرزد!...پیرزنی نیز آن طرف تر فقط نگاهم می کند!...قبر عزیز از دست رفته ی پیرزن دقیقا ده قبر آنورتر است!...
نمی دانم از جان این قبر چه می خواهد که هر روز هفته اینجاست!...
اوایل فکر می کردم فقط پنج شنبه ها راهی قبرستان می شود ب همین منظور برای راحتی از نگاه های پرسش گر پیرزن تصمیم گرفتم روزهای آمدنم را تغییر دهم! ولی هر روز ک می آیم او زودتر از من در قبرستان حضور دارد!...
دیروز ب رسم دلتنگی هایم ب قبرستان رفتم و بر خاک شهید گمنام فاتحه ای خواندم و سرم را بر روی سنگ سرد گور گذاشتم تا جایی ک هق هق گریه ها، امانم را بریده بود!...
نمی دانم چه شد ک حلقه ی دستانی را بر گردنم احساس کردم!...بلندم کرد و مرا در آغوشش گرفت!...آواز بلند گریه هایم فضای ساکت و سرد قبرستان را پر کرده بود، او هم هم پای من شروع ب گریه کردن کرد!...
دقیق نمی دانم چقدر طول کشید اما همین ک آرام گرفتم گفت:
تو از جوون این قبر چی می خواهی جوان؟!...اگر گمنام نبود فکر می کردم پدر، برادر یا قوم و خویشت در این جا خفته!...اما این ک گمنام است!...
جوابی برای سوالات پیرزن نداشتم!...فقط نگاهش کردم و سکوت!...چادر خاک گرفته ام را با دست پاک کردم و بلند شدم...از پیرزن خداحافظی کردم!...چشمان نگرانش دنبالم ب راه افتادن!...و من خودم نمی دانستم چ رابطه ای با این قبر دارم و از جان این گور سرد چ می خواهم!...فقط می دانستم زیر این سنگ و خروارها خاک چند تکه استخوان از شهیدی دفن است!...چند استخوان ک چندین سال است سنگ صبورم شده و من و او تنهایی های مان را با هم قسمت کرده ایم! و یا شاید چشمانی منتظر در زیر این سنگ هر هفته انتظار آمدنم را می کشد تا فاتحه ای بخوانم و از دردها و سختی های روزگار برایش حرف بزنم!...خدایا تو بگو من چه کنم؟