آدمک کاهی!...




ترا با آن قلب کاهیت دوست دارم،
تنها ایستاده در مرغزار،
با چشمانی همیشه منتظر،
دلی همیشه تنگ،
و من می دانم معنی سکوت و دلتنگیت را،
من،
دعا می کنم تو را،
وقتی ک ابر چشمانت،
تمام آسمان را در بر می گیرد
من،
دعا می کنم تو را،
وقتی ک ماه شب،
قصه تنهایت را،
برای ستاره‌ها می‌خواند
من،
دعا می کنم تو را،
جایی میان مرگ برگ،
و دلتنگی درخت
من دعا می کنم
برای قلب پراز کاهت،
برای چشمان پر از غمت،
برای مرغزار و کلاغ‌های نشسته بر شانه هایت،
و برای این ‌ک از یاد ببری،
لبخند،
آن پرنده ی سبک بال را
تو نیز برای من دعا کنم،
تا
فراموش کنم همه ی اتفاقات بد را...
شاید دعای تو گیرا باشد!...