ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
گاهی اتفاق می افتد ک انسان ب دلایل مختلف مثل ترس از نرسیدن ب سرویس، دیر رسیدن ب محل کار و ...خیلی عجله دارد و این عجله گاهی اوقات باعث رخ دادن اتفاقی میشود ک حسابی حالت رومی گیرد...
یادمه دانشگاه ک می رفتم برای رسیدن ب سرویس دانشگاه با عجله مجبور ب پوشیدن چکمهام شدم و سر ب هوا و بیدقت –درست مثل همیشه- زیپش را بالا میآوردم. اما گویا خیلی زیپش رو بالا کشیدم! سرزیپ بیرون اومد و تو دستم افتاد و کنده شد!
همان لحظه ب این فکر کردم ک تا عصر باید پایم در چکمه باشد و نمیتوانم درش بیاورم! ب این فکر کردم ک نماز ظهر باید در دانشگاه بخوانم و در آن موقع چ طور حل مشکل خواهم کرد! ب این فکر کردم ک وقتی بعد از ظهر از دانشگاه برگردم چ طور باید پایم را از چکمه در بیاورم! همه ی اینها افکار در آن لحظه ک سر زیپ کنده شد، ب ذهنم رسید. سرزیپ را در جیبم میگذارم و راه میافتم.
ظهر اذان میگویند و من هر چ تلاش می کنم تا زیپ را درست کنم فایده ندارد! لذا ب دنبال راه حلی می گردم...از دفتر فرهنگی دانشگاه گرفته تا محل هایی ک احتمال می دادم بتوانم دوست هم اتاقیم را پیدا کنم سر زدم ولی افسوس!.... بعد از ناهار هم اتاقیام را سر کلاسی میبینم. ماجرای چکمه رو واسش تعریف می کنم بعد از کلی خندیدن هرچه زور میزند، نمیتواند درستش کند!...انگار چکمه سر ناسازگاری گذاشته بود و قصد بیرون اومدن از پایم رو نداشت!...بعد از پایان کلاس مجدد سرزیپ را از من میگیرد و باز هم زور میزند ک بازش کند، هر چه بیش تر تلاش میکند، بینتیجه میماند. چاقو و امثالهم هم جواب نمیدهد. آخر سر میگوید باید بی خیالش شویم و دو سر زیپ رو بگیریم و پاره کنیم. چارهای نیست!
میگویم نمازم قضا می شود و خسته شدم! هر کاری میکنی بکن، فقط نجاتم بده. زیپ را پاره میکند، راحت میشوم، نفسی میکشم، مثل همه نفسهایی ک این روزها باید بکشم و نمیکشم.
موقعیتهایی در زندگی هست ک عین همین چکمه میماند!...هرکار میکنی، نمیتوانی درشان بیاوری! سفت و محکم ب پایت چسبیدهاند. بیرون بیا هم نیستند. هی زور میزنی و هی خستهتر میشوی ولی سفت و محکم ایستادهاند و تکان نمیخورند. باید پارهشان کرد!
چارهای نیست. تا پارهاش نکنی، پایت آزاد نمیشود. حاضری هرکاری بکنی، اما پایت را از مخمصه بکشی بیرون. مهم نیست ک بعداً باید بروی بگردی و کفاشی پیدا کنی ک راست و ریستش کند. مهم این است ک وقتی رها میشوی، نفس میکشی!...
بعضی وقتها این زندگی، همان چکمهای میشود ک فقط باید قسمتی از آن را برداری، دو سرش را بگیری و پارهاش کنی تا خلاص بشوی،تا نفس کشیدن یادت نرود. مطمئن باش کفاش بالایی، راست و ریس کردن را خوب بلد است!...