سریال آوای باران جدا از متن ضعیف و آب بندی شده، حکایت از واقعیتی تلخ ب همراه داشت!...تلنگری بود بر ذهن و چشمان خواب گرفته ی همه ی ما!...این سریال حکایت از واقعیتی داشت ک هر روزه همگی در گوشه و کنار شهر شاهد آن هستیم ولی بی توجه از کنار تک تک شان گذر می کنیم و شاید در دل نیز حرفی و یا غر زدنی نیز داریم!.... دستهایی ک در هوای بارانی و سرد ب شیشه ماشینها در خیابان کوبیده میشود. شیشهای باز نمیشود. شیشه ماشین دیگری باز میشود اما دستهایی ک پس زده میشوند. راننده ماشین دیگری در افکار و دغدغههایش غرق شده است، جوابی ب کودک فال فروش نمیدهد. در حال و امروز خودش مانده، احتیاجی ب خبردار شدن از آینده و فردایش ندارد!...
کودکی ک در گوشه ای از پیاده رو در کنار وزنه ای نشسته و تا آمدن مشتری ک وزن سیریش را می سنجد غم ها و مشکلاتش را وزن می کند و غمگین نانه متوجه می شود ترازو جوابگوی غم و سختی هایش نیست!...و وقتی روزهای خوشی و خاطرات شیرینش را وزن می کنه می بیند ک پر کاهی وزن ندارن و عقربه از جایش تکان نمی خورد!...
دیروز بر حسب اتفاق کودک کاری را دیدم ک تنها در اتوبوس واحد شاید برای رسیدن ب منزل شکیبی نشسته بود، دخترکی ژنده پوش ک در این هوای سرد زمستان تن پوش نازکی بر تن داشت...میروم تا روی صندلی کنارش بنشینم، کنار میکشد، خودش را جمع و جور میکند، فاصلهاش را حفظ میکند، انگار این کودک فاصلهای ک با زندگی آدمهای معمولی دارد را خیلی خوب باور کرده است!...
حالا من ب روزگار کودکی این بچهها فکر میکنم؛ کودکی ای ک سر چهار راهها و در خیابانها زیر برف و باران مانند فالهای دستشان خراب میشود. کودکیای ک مانند گلهایشان پژمرده میشود. کودکیای ک مانند اسفند دود میشود و ب هوا می رود!...
آرزوهای این کودکان زیر باران خیس میشود، زیر برف یخ میزند و زیر آفتاب میسوزد.
گناهشان تنها فقر و بیپناهیست!...
انگار این کودکان فقط فال و گل و بادکنک و دستمال کاغذی و... نمیفروشند. آنها روزگار قشنگ کودکیشان، شادیها و غرور کودکانهشان و آرزوهای کوچکشان را هم ب قیمت داشتن سرپناهی برای زندگی میفروشند...
کاش این کودکان را دریابیم تا در بزرگسالی حسرت روزهای دود شده ی کودکی شان را نخورند!...
اگه در طول یک سال زندگی روزمره ی مان دقیق شده باشیم سایه ی یه سری از آدم ها رو احساس می کنیم ک هستند ولی انگار ک اصلا قرار نیست از آن ها خیر و شری ب تو برسد!...منظور این است ک شر نیستند ولی خیر هم نیستند!...
کاملا عجیب است! هر کار بکنی باز هم نمی شود، نمی شود ک یک بار هم با آن ها ب تو خوش بگذرد!...
اگه در طول مدتی ک با آن ها هستید بگویید و بخندید وقتی ک تنها می شوید و ب چند ساعتی ک با آن ها بودید دقیق می گردید می بینید ای دل غافل همه ی حرف های تان غیبت این و آن و گناه بوده است!...
متوجه می شوی هر موضوع و ماجرایی ک ب نوعی ب آن ها ختم می گردد باعث آزار روح و خاطرت شده است!...
این افراد جدا از این مسئله یک عادت بسیار بد دیگر هم دارند!...همیشه ب همه چیز تو ایراد می گیرند و فقط و فقط شیوه و روش خودشان را قبول دارند و انتظار دارند دیگران نیز همانند آن ها شوند...این دسته از افراد بیشتر اوقات ب زمین و زمان بد و بیراه می گویند و برایشان جریحه دار کردن احساسات دیگران اصلا مهم نیست!...
باید تلاش کرد این آدم ها را از زندگی خودت حذف کنی!...با این دسته از آدمیزادها نباید صمیمی شد، همان دوری و دوستی و همان آشنایی در حد یک سلاام و علیک!...
وقتی ک توانستی این دسته از آدم ها را کنار بگذاری، تازه می فهمی نبودن شان چ قدر خوب است و ب نفع توست!...
تازه متوجه می شوی خدا چ قدر دوستت داشته و چ قدر ب تو لطف و محبت داشته است ک بین تو و آن ها فاصله انداخته است!...
آن وقت تازه می شوی خودت!...
آن موقع درک می کنی این خود بودن ها و دیگر نبودن ها چقدر آرامش بخش و لذت بخش است!...
آن موقع احساس آزادی می کنی و ب قول معروف نفس راحتی می کشی!...
آن موقع است ک رو ب آسمان فریاد می زنی:
خدایا شکرت!...
(1): منبع: ویکی پدیا