امروز قصد نوشتن ب شیوه ی سنتی داشتم تصمیم گرفتم قبل از آماده شدن برای چیدن گل های زعفران تمام حرفهای ک در دلم تلمبار شده رو بنویسم کاری ک چندین سال قبل انجام می دادم!...
برگه ی سفید و قلمی از کتابخانه بر می دارم. قلمم را چند بار روی کاغذ حرکت میدهم. یاد این میافتم چند روز است ک تمام مسیر خانه تا زمین های زعفران، از پنجره ی ماشین بیرون را تماشا میکنم، غرق تفکر میشوم و جملهها را صد بار اینور و آنور میکنم.
یاد این گ گاهی ب قدری فکر میکنم ک بی هوا خنده یا گریه ام میگیرد. این ک ب تکتک جملههای رادیو هفت، ب تمام حرفهای مجری برنامه ویتامین ث و ب همهی دیالوگ های فیلمهای مورد علاقهام و...چنان با دقت توجه میکنم و دربارهشان میاندیشم ک گویا میخواهم فردا از روی آنها امتحان بدهم!
یاد این ک چند ماه است با توجهی بیش تر برای یافتن اشعار زیبا دکمهی مجازی جست وجوی اینترنت را میفشارم. این ک چند وقت شده پیام نما، روزنامه و کتاب میخوانم، تلویزیون می بینم، امکان استفاده از اینترنت را دارم و خیلی چیزهای دیگر ک میتواند ذهن یک انسان را بپروراند. اما گاهی وقتها یا بهتر است بگویم گاهی مدتها میشود ک هر چه تقلا میکنی نمیتوانی حتی ذرهای از این انبوه افکار خودت را ب روی کاغذ بیاوری!...
نوشتن هم یک نعمت است ک شاید هیچ وقت انسان آن را نعمت نداند و از این بابت شاکر خداوند نباشد. اما گاهی میشود ک توان آن را ازدست میدهی و آن زمان است ک حتی اگر کسی باشی ک از کودکی داستان مینوشتی یا مثلا هنوز هم احساست را راجع ب برف پاک کنهای بزرگ اتوبوس واحد در دفتر خاطراتت یادداشت میکنی، دیگرمخاطب کلامت فقط خودت هستی و بس!...
دیگرحرفهای دلت، احساست، نوشتههایت، همه و همه فقط گوشهای از ذهنت کز میکنند و هیچ جا نمیروند. دیگر در جواب هر جملهای ک ب ذهنت میآید و میخواهی یادداشتش کنی جملاتی چون: «ک چه بشود،خب این یعنی چه؟ نه این خوب نیست،اصلا هم جالب نیست و ...» تمام احساست را در هم میکوبد و در نهایت تو میمانی و قلمی در دست و کاغذ سفید مقابلت و یک دنیا حرف ک در دلت غمباد گرفته و دستی ک با ذهن و افکارت هماهنگ نیست!...
باز هم باد می آید، بوی برگهای زرد و نارنجی ک صدای خش خش شان موسیقی دل انگیزی برات می نوازند!...
ب هر حال ک باشی، چه خندان، چه گریان، اگر از کوچه باغ های پاییزی گذر کنی صفایی نو در دلت خانه می کند...
این کوچه ها چه دارند جز محبتی بی پایان بر عابرانی ک حتی شاید نام آن کوچه را هم ندانند!...
روح زندگی در این کوچه ها جریان دارد!...
حتی می توانی در این کوچه ها موسیقی زیبای لبخند معصومانه ی دخترک و دوستانش یا لخ لخ کفش های پیرمرد تنهایی ک ب هر عابری سلام می کند؛ چه او را بشناسد و چه نشناسد را ب راحتی گوش کنی!...
رهگذرهای پیاده ای ک ب شوق تغییر روحیه و باز پس گیری نشاط ب پیرمرد می نگرند، انگار در درون چهره اش ب دنبال چیزی آشنا هستند!...و گاهی این نشان آشنا را پیدا نمی کنند و حتی سلام پیر مرد را بی جواب گذاشته و بی اعتنا می گذرند.
ما از آن دورها می نگریم، خیلی دور، هر چه قدر هم نزدیک شویم کم است، نخواهیم فهمید آن چه ک تنها خودشان و خدا می دانند.
هر آنچه ک در دلهای پاک شان است. قطره های باران بر روی گونه های شان سر می خورند، مثل کودکی هایمان بر روی سرسره ها، برگ ها را باد تکان می دهد، مثل کودکی های مان بر روی تاب پارک ها، آن زمان ها چه ساده می خندیدیم، چه ساده گریه می کردیم، همه چی برایمان ساده بود، ساده با طعم شیرین زندگی!...
کاش می شد گاهی همگی مان در این کوچه باغ ها قدم بزنیم و ب یاد تک تک دوستانمان شعری زمزمه کنیم و طعم شیرین زندگی را بچشیم!...کاش!...
امان از دست موجوداتی ب نام آدمها!...
گاهی یک رنگاند، گاهی هزار رنگ!...
گاهی مهربان، گاهی خشمگین!...
دنیایی ک آدمها ساختهاند، دنیایی است سخت آشفته. حتی خودشان هم کم میآورند.
آدمها موجودات عجیبیاند. گاهی ب راحتی از قلب و احساس کسی میگذرند و گاهی قلب و احساس خودشان زیر پا جا میماند!...
ادعا زیاد دارند. ادعای محبت؛ عاشقی؛ دوست داشتن؛ همراهی و...
از همه مهمتر ادعای آدمیت!
اما...
کم پیدا میکنی آدم را؛ کم...
ب قول دکتر شریعتی:
" روزگاریست ک شیطان فریاد می زند، آدم پیدا کنید، سجده خواهم کرد!... "
توجه کردین برخی سوژه ها عینهو عقرب گریبان گیرت می شوند!...هر چه سعی می کنی بی توجه ب آن ها باشی باز ول کنت نیستند!...از آنجایی ک سیستم من هم درست مثل خانم پوران درخشنده است " من ک دنبال سوژه نمیروم! سوژه من را پیدا می کند بعد من میروم دنبالش" لذا گاهی ک در خیابان ها و اماکن عمومی تردد می کنم سوژه ها دو دستی ب من می چسبند و ول کنم نیستند!...
توجه کرده اید گاهی در گوشه و کنار خیابان، ایستگاه قطار شهری، استخر و مکانهای عمومی تابلوهایی نصب شده و یک سری تذکرات روی آنها نوشته ؟
وقتی ب این تابلوها و عکس العملهای مردم دقت کردم متوجه شدم ک اکثر هموطنان عزیز در عمل کردن ب این تذکرات و هشدارها ب شیوه ی کاملاً معکوس عمل میکنند!
مثلا در ایستگاه راه آهن یا قطار شهری خطوط قرمز رنگی ب عنوان خطوط خطر کشیده شده ک بنا ب هشدارهای روی در و دیوار و فرمان های نگهبانان ومحافظین این اماکن نباید از آنها گذر کرد! اما مردم دقیقاً از خط عبور میکنند و بعد از خط میایستند! و گاهی ازدحام ب قدری است ک تصور می کنی هر آن ممکن است یکی از عزیزان شهروند بر روی ریل ها سقوط کند!...
یا در جایی دیگر نوشته شده در این مکان آشغال نریزید کاملاً مشاهده می کنیم ک پر از آشغال و زباله است!...و یا کنار پلی تابلو نصب است ک روی پل پارک نکنی ولی امان از چشم بینا!...
یا در قسمت هایی خارج از شهر در کنار تابلوهای فشار قوی برق و یا...، حفاظهایی کشیده شده و روی تابلوها نوشته شده: لطفا به فنسها نزدیک نشوید! خطر برق گرفتگی، خطر سقوط و ...جالب این ک مردم روی فنسها دراز میکشند و عکس یادگاری میگیرند!
یا مثلا کنار دریا افرادی هستند ک تذکر میدهند، مردم از حد خاصی جلوتر نروند! اما مردم انگار نه انگار ک تذکر و خطری در کار است همینطور جلوتر میروند!
واقعا چرا ما مردم (البته همه نه! اکثریت) ب قوانینی ک ب نفع خودمان و برای امنیت جان ماست اینطوری عمل میکنیم؟!
من فکر میکنم با توجه ب این شیوههای برخورد مردم، اگر روی تابلوها تذکرات لازم را ب این شکل بنویسند بیش تر نتیجه بدهد:
لطفا از خطوط قرمز عبور کنید! لطفا تا میتوانید اینجا آشغال بریزید! لطفا ب فنسها بچسبید! لطفا کامل وارد دریا شوید! و...
سال 61 ه.ق عصر روز دهم محرم لشکر یزید بعد از این ک امام حسین (علیهالسلام) را ب شهادت رساند ب دستور فرماندهان خود دست ب غارت و آتش زدن خیمهها و آزار و اذیت خاندان نبوت زدند.