لمس مهربانی!...


من دیده‌ام ک آدمی اشک می‌ریزد و دیگران با دستپاچگی و ناراحتی ب او نگاه می‌کنند، ممکن است کسی دستمالی پیش آورد، اما هرگز کسی آغوش نمی‌گشاید!
تنها یک “تو” وجود دارد و تنها تو ب سبک تو عشق را حس می‌کند، می‌بخشد و پاسخ می‌گوید.
می‌توانید عشق خود را آن‌طور ک می‌خواهید و احساس می‌کنید ابراز نمایید. مسئله احساس کردن عشق در خود و در دیگران است. همه‌ی زیبایی ماجرا در کشف همین عشق است. بین شما و انسان‌های دیگر…
وقتی می‌بینی ک عشق چگونه خود را در آدم‌های دیگر فاش می‌سازد، نرم و شگفت‌انگیز… پرده‌ای از روی احساس کنار می‌رود و چیزی ب آرامی و محتاطانه گشوده می‌شود.
فرهنگ‌ها در قبال ابراز آشکارانه‌ی عشق، طرز تلقی‌های متفاوتی دارند. مثلا در خیلی از کشورها ب بچه‌ها می‌آموزند ک احساساتشان را بروز ندهند! و آن‌ها را در دل نگه دارند، قهقهه خندیدن، یا اشک تلخ ریختن را نشانه‌های نابالغی می‌دانند! ب ما گفته‌اند یک خانم جوان ب صدای بلند نمی‌خندد! مردها گریه نمی‌کنند! و زن‌هایی هم ک گریه می‌کنند بسیار عاطفی و ضعیف هستند! چه کسی چنین حرف‌هایی زده؟! چرا باید دستور زندگی کردن را از دیگران بگیریم؟!
من همیشه گریه می‌کنم. در خوشحالی اشک شوق می‌ریزم، در غم گریه می‌کنم. وقتی جمله زیبایی را از زبان فردی می‌شنوم اشک در چشمانم حقله می‌زند.
نکته‌ی مهم این است:
اگر احساسی دارید بگذارید دیگران هم بدانند ک چنین احساسی در شما موج می‌زند. اگر احساس می‌کنید ک می‌خواهید بخندید، بسیار خوب بخندید. اگر از گفته‌ی کسی خوشتان آمد ب سویش بروید و با حرکتی محبت‌آمیز این را ب او نشان دهید.
برای انسان پنهان کردن احساساتش غیر‌طبیعی است… اما اگر این گونه از کودکی بیاموزد چنین خواهد کرد.
هر بار ک ب دیدار اقوام می‌روم، آن گونه شیرین و گرم احساساتشان را ابراز می‌دارند ک جای هیچ تردیدی برای عشق نمی‌گذارند. می‌فهمم و احساس می‌کنم ک از دیدار و حضور من شادند.
باورتان نمی‌شود! من در میان فریادهای خوشحالی آن‌ها، در میان ابراز محبت آن‌ها، بغل کردن‌ها و بوسه‌ها و نوازش‌هایشان ک همگی آری گفتن ب احساسات آن‌هاست، گیر می‌افتم!!
نمی‌دانید چه شور و شعف زیبایی است. من در چنین محیطی بزرگ شده‌ام، خانواده‌ی من همیشه احساساتشان را نشان می‌دادند و آشکارا ابراز می‌کردند. اما قابل درک است برای آن‌هایی ک ب این رگبار احساسی عادت ندارند، این تجربه‌ها می‌تواند بیش از اندازه ترسناک باشد و حتی افسردگی بیافریند.
ب لحاظ جسمانی، جدایی و فاصله‌ما ب عنوان انسان از این هم بیشتر است. انگار مسئله دانستن این است ک چقدر می‌توانیم از دیگران فاصله بگیریم، ن اینکه چقدر ب آن‌ها نزدیک شویم.
همین لمس کردن ساده می‌تواند ارتباطی ب مراتب بیشتر از هر کلام و هر ابراز محبتی فراهم آورد. کسی را بغل کردن یا دست گذاشتن بر شانه‌ی کسی یعنی “من تو را می‌بینم” ، “من با تو احساس می‌کنم” ، “برای من مهمی”.
اما در بعضی از خانواده ها این رفتارها را زشت تلقی کرده و مخالف شئونات اجتماعی می‌دانند و افرادی را ک ب این رفتارها تن داده‌اند جریمه می‌کنند!
من دیده‌ام ک آدمی اشک می‌ریزد و دیگران با دستپاچگی و ناراحتی ب او نگاه می‌کنند، ممکن است کسی دستمالی پیش آورد، اما هرگز کسی آغوش نمی‌گشاید!
من همه را در آغوش می‌گیرم. فقط ب من نزدیک شوید و ببینید ک چگونه با آغوش باز شما را لمس خواهم کرد.
از لمس کردن، از احساس کردن و از ابراز احساسات خود نهراسیم. راحت‌ترین کار دنیا این است ک آنچه هستیم باشیم و آنچه را ک احساس می‌کنیم نشان دهیم. دشوارترین کار دنیا این است ک آنچه باشیم که دیگران می‌خواهند باشیم.
زن جوانی می‌گفت:
“راستی خنده‌دار است، هیچ کس برای نوازش کردن یک بچه کوچک، یا دستی بر سر یک حیوان غریبه کشیدن تردید نمی‌کند، اما گاه همین‌جا تک و تنها می‌نشینم، و در حالی ک برای نوازش می‌میرم کسی مرا نوازش نمی‌کند!”
وقتی حرفش تمام شد چهار دست و پا! از میان شاگردان کلاسی گذشت و همه نوازشش کردند! نتیجه‌ای می توان گرفت این است ک شاید برای انسان ضروری باشد ک حتی ب بهای خجالت بگذارد آدم‌های دیگر نیازهایش را بدانند.
او می‌گفت:” هیچ یک از ما اعتماد نمی‌کنیم تا آدم‌های دیگر بدانند ک دوست داریم دست محبتی بر سر ما بکشند یا دستی بر شانه‌ی ما بگذارند. چرا ک می‌ترسیم همه چیز تحریف شود، بنابراین در تنهایی و انزوای جسمانی می‌نشینیم و بی‌مونس می‌مانیم.”
از لمس کردن، از احساس کردن و از ابراز احساسات خود نهراسیم. راحت‌ترین کار دنیا این است که آنچه هستیم باشیم و آنچه را ک احساس می‌کنیم نشان دهیم. دشوارترین کار دنیا این است که آنچه باشیم ک دیگران می‌خواهند باشیم.

جبران!...

در زندگی خود عادت کرده‌ایم دائم ب خود بگوییم جبران می‌کنم. با بیان اینگونه واژه‌ها پیکر خود را مقابل تبری تیز بنام جبران قرار می‌دهیم ک با هر ضربه مقداری از تن‌مان را جدا می‌کند.
توجه کرده‌اید تا می خواهیم بخود بجنبیم می‌بینیم زمانی نمانده جبران نمایم.
توجه کرده‌اید خیلی از مواقع دیگر قادر ب جبران نیستیم.
توجه کرده‌اید وقت جبران کسی تحویل نمی‌گیرد.
توجه کرده‌اید توان ن گفتن ب جبران را نداریم.
« قدر لحظه‌ها را بدان، زمانی می‌رسد ک تو دیگر قادر نیستی بگویی جبران می‌کنم! »
منبع: مجله موفقیت

غروب پاییزی!...


یک بعد از ظهر پاییزی، روزی مانند روزهای دیگر، مثل همیشه از خواب بیدار شدم و پرده را کنار زدم، تا باز هم از پنجره کنار تختم یک غروب دیگر را تماشا کنم...
چه منظره زیبایی، خورشید ناراحت‌تر از همیشه است!...در یک گوشه از منظره غروب کز کرده و انگار عجیب دلش گرفته است.
نور قرمز خورشید، زردی برگ‌های درخت توت را دو چندان کرده، انگار برگ‌ها در تمنای پیوستن ب برگ‌های روی زمین‌اند و برگ‌های پای درخت هم در انتظار دیگر برگ‌ها...
هر از چند گاهی، برگی از درخت جدا می‌شود و بعد از عبور از میان پرتوهای سرخ خورشید رقص کنان روی زمین می‌نشیند و درخت هم آماده برای برهنه شدن...
گربه‌ای روی برگ‌های خشک کنار دیوار حیاط قدم می‌زند، انگار خش خش برگ‌ها برای او هم دلنشین است!...
گنجشکی روی شاخه درخت در حال لرزیدن است، هنوز ب سرمای چند روزه هوا عادت نکرده، ناگهان صدایی بلند آمد و کلاغ‌های روی سپیدار بلند کوچه پرواز کنان راهی شدند، با چشم دنبالشان کردم، تا جایی ک دیگر سیاهی پرهای‌شان در سرخی آسمان غروب محو شد. صدای آواز گنجشک هم بلند شده، چه صدای دلنشینی!...
سبزه در کنار برگ‌های زرد، سرخی غروب روی زمینه تاریک آسمان، تمامی رنگ‌ها با هم تلفیق شده‌اند، انگار شاهکاری هنری درون کادر پنجره است.
انگار هوا دارد تاریک می‌شود و تمامی مناظر آماده برای رفتن ب خواب، دیگر وقت آن است ک پرده را بکشم.
این زیباترین غروب دلگیر در یک روز پاییزی بود....

زندگی ب سبک مردم


همیشه در آموزه های دینی  و اخلاقی خوانده ایم ک بدون توجه ب حرف دیگران زندگی کنید...آن چنان ک خودتان دوست دارید و البته بر اساس شرع ، قانون و اخلاق...
ولی نمی دانم چرا این کار در عمل نا ممکن شده است!...بطوری ک با کوچکترین کاری ممکنه است این سوال در ذهنمان تداعی شود: مردم چ می گویند؟!
کاش تصمیم بگیریم طبق قواعد اخلاقی بدون ترس از حرف مردم زندگی کنیم...بدون ترس از این ک دیگران چ می گویند
بارها در اجتماع  مشاهده می کنیم ک والدینی قصد ثبت نام فرزندشان در مدرسه ی دولتی نزدیک منزل شان را دارند ولی از ترس حرف مردم مجبور ب ثبت نام در مدرسه غیر انتفاعی و خیلی دورتر از خانه می شوند و این  کار باعث افزایش استرس در خانواده می شود و خیلی از درگیری های اهالی خانه نشأت گرفته از این عامل است....
در جایی دیگر می بینیم ک فرزند ب رشته ی علاقمند است و والدین ب از ترس حرف مردم فرزندشان را مجبور ب ثبت نام و تحصیل در رشته ی دیگر می کنن و علاوه بر استرس ممکن است آینده ی شغلی و تحصیلی آینده ساز جامعه را ب خطر بیندازند...
مجالس عروسی نیز ب همین منوال، خانواده ها دوست دارن ساده و بدون هر گونه خرج اضافه گرفته شود ولی ترس از حرف مردم مانع این کار می شود و اول زندگی زوج جوان متحمل خرجی سنگین می شوند ک ممکن است تا چندین سال با وجود فرزند مجبور ب پرداخت هزینه ی عروسی باشن...
ترس از حرف مردم باعث شده است ک حتی آدمی در خانه ی آخرت نیز ب راحتی سر بر خشت خام نگذارد و استرس بعد از مرگ با خود ب همراه داشته باشد!...استرس بازماندگانی داشته باشد ک مجبور ب پرداخت هزینه های سنگین کفن و دفن وی بوده اند...
ولی مطمئن باشین مردمی ک ما این قدر نگران حرف هایشان هستیم لحظه ای نگران ما نیستن...پس لازم است ب خود بیائیم و برای خود و خدای خود زندگی کنیم...حرف مردم زندگی را ب سمت نابودی می کشاند...
خدایا کمک مان کن تا در این وادی پر خطر فقط در راه رضای تو قدم برداریم و فقط نگران حرف و کلام حق خودت باشیم...

گمشده!...


- خوشبختی-
کلمه ای 7 هفت حرفیست ک در فرهنگ لغات ذهنم گمشده و غریب مانده است!...
غریبه ای ک قبل ترها وجود داشت ولی در حال حاضر غریبگی می کند و از من دوری!....
خوشبختی را قبلا ب وضوح در تک تک ثانیه های زندگیم داشتم و آن را ب وضوح احساس می کردم ولی الان ن!...
فکر ک می کنم مقصری جز خودم یافت نمی کنم!...پس لعنت بر خودم!...
گم کرده ی من چیز زیادی نیست!...ساده هم چون نی پسرک چوپان!...لذت بازی با پدر!... دنبال گاو و گوسفندان دویدن و با آن ها تا غروب بازی کردن!...چیدن لاله های وحشی از دل سنگ های کویری...خوابیدن در یونجه زار مزرعه ی پدر بزرگ!...خوردن چایی داغ در یک شهر کویری در کنار استخر پر از آب مادر بزرگ!...بازی با پدر بزرگی ک همیشه حامی تو هست!... ب سر کردن چادر نماز گلدار مادر و ب تقلید از او نماز خواندن بدون دانستن کلمه ای!...
چ قدر دلم برای خوش بختی های کودکانه ام تنگ شده است!...
دلتنگ لحظات هستم ک با دامن صورتی پفی گلدار بر روی آسفالت ها شهرم شروع ب دویدن کنم و با دستان و زانوهایی زخمی ب دامن مادر یا ب آغوش پدر پناه ببرم!...
دلتنگ لحظاتی هستم ک مورچه ها را تا رسیدن ب لانه ی شان دنبال می کردم و گاهی نیز بر سر راه شان ذرات غذا می ریختم تا گرسنه و بی آذوقه ب لانه بر نگردن!...چون بارها از پدر شنیده بودم خدایا هیچ پدری رو شرمنده ی زن و فرزند نکن!...
دلتنگ لحظاتی هستم ک برای بالا بردن دستم تا جایی ک می‌توانستم تلاش می کردم و اجازه نمی دادم ک پسران فامیل احساس قد بلندی کنن و با این کار سعی داشتم بفهمانم ک تو اگر پسر هم باشی نمی توانی ب من زور بگویی!...
تلاشی ک برای  برای خوردن پنج تا آدامس موزی یا دارچینی آن هم یک‌ جا و ور رفتن با آن، آن‌قدر ک رنگش به رنگ قهوه‌ای درآید و نهایتا ب خورد موهایم برود  و در انتها دعوای مادر برای کاری ک مسببش بودم!....
برای تنهایی نشستن روی ایوان یا تاب درختی و فکر کردن به اشباحی که احتمالا از لاب لای درخت‌ها ب من خیره شده اند...
برای دزدیدن یواشکی مداد رنگی های برادرم و یا گرفتن یک نیشگون آبدار از او وقتی ک حواسش ب من نباشد....
چقدر دلم برای بوی نفتی ک قلم موهای رنگی‌ام را درونش می‌شستم و خوب تمیزشان نمی‌کردم و باعث هنرنمایی در تابلوی نقاشی‌ام می‌شد، تنگ شده....
 و یا برای نوشته‌هایی ک با نوشتن چند جمله اولش دیگر نمی‌توانستم جلوی خودم را بگیرم و می‌نوشتم و می‌نوشتم و می‌نوشتم....
دلم برای مهربانیم، خوش اخلاقی‌هایم و معصومیتم تنگ شده...
دلم برای دویدن و چرخیدن زیر نور مهتاب در شبهای پر از ستاره ی کویر تنگ شده...
من همه این چیزها را داشتم، اما حالا چه دارم!؟
هیچ...
جز ذهنی همیشه مشغول و مغشوش، قلبی تنگ و تاریک و گرفته، روحی خسته و آزرده و جسمی شاید ب مراتب بدتر از همه این‌ها...
دیگر نمی‌توانم نزدیکی آسمان را ب خودم زیر نور مهتاب حس کنم...
دیگر نمی‌توانم برای حواس پرتی و گم کردن پاک کنم، اشک بریزم...
هر وقت خواستم در مورد سوژه‌ای برای نوشتن فکر کنم و یا حتی ب یک دوست قدیمی و خاطرات خوب با او بودن بیاندیشم، ب محض تمرکز و بستن چشمانم یا خیره شدن ب نقطه‌ای، تمام صداها، آواها، موسیقی‌ها و حتی دعاهایی ک در آن روزهای شاد شنیده بودم ب مغزم هجوم می‌آورند و مرا از نوشتن باز می دارن...
خدایا اکنون از تو فقط یک دل خوش می خواهم دلی که بتوانم با آن فقط زندگی کنم...دلی ک فراموش کنم آن چ را ک باید فراموش شوند!...
خدایا این روزها فقط می‌خواهم صورتم را درون بالشتم فرو ببرم و های‌های گریه کنم بدون این ‌ک مجبور باشم دلیل گریه‌هایم را ب کسی توضیح دهم....
خدایا کمکم کن تا گمشده ام را پیدا کنم!...هر کجا هست و هر کجا باشد تو فقط راه را ب من نشان بده!...