
- خوشبختی- کلمه ای 7 هفت حرفیست ک در فرهنگ لغات ذهنم گمشده و غریب مانده است!...
غریبه ای ک قبل ترها وجود داشت ولی در حال حاضر غریبگی می کند و از من دوری!....
خوشبختی را قبلا ب وضوح در تک تک ثانیه های زندگیم داشتم و آن را ب وضوح احساس می کردم ولی الان ن!...
فکر ک می کنم مقصری جز خودم یافت نمی کنم!...پس لعنت بر خودم!...
گم کرده ی من چیز زیادی نیست!...ساده هم چون نی پسرک چوپان!...لذت بازی با پدر!... دنبال گاو و گوسفندان دویدن و با آن ها تا غروب بازی کردن!...چیدن لاله های وحشی از دل سنگ های کویری...خوابیدن در یونجه زار مزرعه ی پدر بزرگ!...خوردن چایی داغ در یک شهر کویری در کنار استخر پر از آب مادر بزرگ!...بازی با پدر بزرگی ک همیشه حامی تو هست!... ب سر کردن چادر نماز گلدار مادر و ب تقلید از او نماز خواندن بدون دانستن کلمه ای!...
چ قدر دلم برای خوش بختی های کودکانه ام تنگ شده است!...
دلتنگ لحظات هستم ک با دامن صورتی پفی گلدار بر روی آسفالت ها شهرم شروع ب دویدن کنم و با دستان و زانوهایی زخمی ب دامن مادر یا ب آغوش پدر پناه ببرم!...
دلتنگ لحظاتی هستم ک مورچه ها را تا رسیدن ب لانه ی شان دنبال می کردم و گاهی نیز بر سر راه شان ذرات غذا می ریختم تا گرسنه و بی آذوقه ب لانه بر نگردن!...چون بارها از پدر شنیده بودم خدایا هیچ پدری رو شرمنده ی زن و فرزند نکن!...
دلتنگ لحظاتی هستم ک برای بالا بردن دستم تا جایی ک میتوانستم تلاش می کردم و اجازه نمی دادم ک پسران فامیل احساس قد بلندی کنن و با این کار سعی داشتم بفهمانم ک تو اگر پسر هم باشی نمی توانی ب من زور بگویی!...
تلاشی ک برای برای خوردن پنج تا آدامس موزی یا دارچینی آن هم یک جا و ور رفتن با آن، آنقدر ک رنگش به رنگ قهوهای درآید و نهایتا ب خورد موهایم برود و در انتها دعوای مادر برای کاری ک مسببش بودم!....
برای تنهایی نشستن روی ایوان یا تاب درختی و فکر کردن به اشباحی که احتمالا از لاب لای درختها ب من خیره شده اند...
برای دزدیدن یواشکی مداد رنگی های برادرم و یا گرفتن یک نیشگون آبدار از او وقتی ک حواسش ب من نباشد....
چقدر دلم برای بوی نفتی ک قلم موهای رنگیام را درونش میشستم و خوب تمیزشان نمیکردم و باعث هنرنمایی در تابلوی نقاشیام میشد، تنگ شده....
و یا برای نوشتههایی ک با نوشتن چند جمله اولش دیگر نمیتوانستم جلوی خودم را بگیرم و مینوشتم و مینوشتم و مینوشتم....
دلم برای مهربانیم، خوش اخلاقیهایم و معصومیتم تنگ شده...
دلم برای دویدن و چرخیدن زیر نور مهتاب در شبهای پر از ستاره ی کویر تنگ شده...
من همه این چیزها را داشتم، اما حالا چه دارم!؟
هیچ...
جز ذهنی همیشه مشغول و مغشوش، قلبی تنگ و تاریک و گرفته، روحی خسته و آزرده و جسمی شاید ب مراتب بدتر از همه اینها...
دیگر نمیتوانم نزدیکی آسمان را ب خودم زیر نور مهتاب حس کنم...
دیگر نمیتوانم برای حواس پرتی و گم کردن پاک کنم، اشک بریزم...
هر وقت خواستم در مورد سوژهای برای نوشتن فکر کنم و یا حتی ب یک دوست قدیمی و خاطرات خوب با او بودن بیاندیشم، ب محض تمرکز و بستن چشمانم یا خیره شدن ب نقطهای، تمام صداها، آواها، موسیقیها و حتی دعاهایی ک در آن روزهای شاد شنیده بودم ب مغزم هجوم میآورند و مرا از نوشتن باز می دارن...
خدایا اکنون از تو فقط یک دل خوش می خواهم دلی که بتوانم با آن فقط زندگی کنم...دلی ک فراموش کنم آن چ را ک باید فراموش شوند!...
خدایا این روزها فقط میخواهم صورتم را درون بالشتم فرو ببرم و هایهای گریه کنم بدون این ک مجبور باشم دلیل گریههایم را ب کسی توضیح دهم....
خدایا کمکم کن تا گمشده ام را پیدا کنم!...هر کجا هست و هر کجا باشد تو فقط راه را ب من نشان بده!...