ای دل بیمعرفت گفتم ک عاشق نشوی
ای دل بیمعرفت گفتم ک سویش نروی
دستت را با دستم میفشارم!
در اتاقی چند متری آوای سمفونی خانه جو را دلپذیرتر میسازد
رفتی...
و بوی عطرت را هیچ نسیمی ب خانهام نیاورد
رفتی و بعد رفتنت قناریام روزه سکوت گرفت
رفتی و بعد از آن دیگر هیچ خندهای ب میهمانی لبهایم نیامد!
رفتی و من...
سوگوار تمام لحظههایی هستم ک خورشید نگاهت قلب سرد و یخ زدهام را ذوب میکرد...
من یک دخترم...
دختری پر از احساس...