دلنوشته های کویری
دلنوشته های کویری

دلنوشته های کویری

دل نوشته

حکایت دستان من!...


دختر کوتاه قد و یا ب قول بعضی ها دیلاقی نیستم!...
قد نسبتاً بلندی دارم و دستهایی ب مراتب درازتر از قدم!...
دیروز ک ب خیاط خانه رفتم این را متوجه شدم!...
خانم خیاط بعدی از اندازه گیری نگاهی متعجبانه ب من انداخت ولی چیزی بر زبان نیاور!...برق چشمانش ب من فهماند ک دستانم درازند!...
آری، دستان من دراز و باریک هستن ولی هیچ گاه ب دستان کسانی ک دوست شان داشته و دارم نرسیده و نمی رسد!...
تعجب نکنین، فقط ب این خاطر ک موقع رفتن بگذارم بروند!...
دستهای من درازند ولی هیچ وقت بر روی شانه های دوستانم نرسیده اند! تا مواقع نامردی بزنم بر روی شانه های شان و بگویم:" رفیق خودتی!"
دستهای دراز من هیچ وقت، موقع تنهایی ها ب دور کسی حلقه نشده اند و نمی شوند!...
می دانید دستان دراز من ب چ دردی می خورد؟!...
ب این درد، ک بگذارم شان روی هم و رفتن ها را نظاره و گریه کنم!...
نامردی های روزگار را ببینم و تنهایی ها را در دل غصه خورم!...
دستان من فقط  با متراژ خانم خیاط خانه دراز بودند!...
دستان من فقط ب قواره ی من دوخته شده اند!...