دلنوشته های کویری
دلنوشته های کویری

دلنوشته های کویری

دل نوشته

کرکره ها پایین!...




ما آزموده‌ایم در این شهر بخت خویش
بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش
از بس ک دست می‌گزم و آه می‌کشم
آتش زدم چو گل ب تن لخت لخت خویش
دوشم ز بلبلی چه خوش آمد ک می‌سرود
گل گوش پهن کرده ز شاخ درخت خویش
کای دل تو شاد باش ک آن یار تندخو
بسیار تندروی نشیند ز بخت خویش
خواهی ک سخت و سست جهان بر تو بگذرد
بگذر ز عهد سست و سخن‌های سخت خویش
وقت است کز فراق تو وز سوز اندرون
آتش درافکنم ب همه رخت و پخت خویش
ای حافظ ار مراد میسر شدی مدام
جمشید نیز دور نماندی ز تخت خویش
- حافظ -

از این ک بزرگوارانه همراه همیشگی من بودین و در تک تک ثانیه ها حضورتان را کنارم احساس می کردم بسی خرسند و خشنودم...
خداوند منّان را سپاس بیکران می گویم ب بوده ی شما عزیزان بزرگواری ک با تندی، اخم و خدای نکرده بی احترامی من، خم ب ابرو نیاوردین و سکوت کردین و نظر گذاشتین...
از مهربان همه ی عالم - یزدان پاک - خواهان بهترین ها برای شما سروران بزرگ و گرامی هستم...
شاید وقت دیگر، جای دیگر در کنارتان باشم!...
بدرود تا .....