دلنوشته های کویری
دلنوشته های کویری

دلنوشته های کویری

دل نوشته

چالشی متفاوت!...


"پست ثابت وبلاگ"

اول سلاام ب تمامی دوستان و همراهان خوب و عزیز وبلااگم...

دوم تشکر بابت همراهی و دل گرمی همگی تون...

سوم این ک امروز قراره یک پست کاملاا متفاوت بذارم پس نیازمند همراهی و دستان پر مهر سبزتان هستم...
و اما اصل موضوع:
موضوع از این قراره ک آمار مطالعه در کشور ما بسیار پایینه پس من خودم و تک تک شما عزیزان رو ب چالشی متفاوت از نوع فرهنگی دعوت می کنم...
امروز تصمیم بگیریم (من و شما عزیزان) یک کتاب بر اساس علاقه و انتخاب خودمون چ ب صورت فیزیکی و چ ب صورت اینترنتی تهیه کنیم و تا آخر هفته ی آینده بخوونیم...
آخر هفته، پنج شنبه 30 بهمن ماه منتظرتون هستم تا در دیدگاه و نظرات همین پست کتابی ک خوندنین رو معرفی و برداشت شخصی خودتون رو بنویسین و به دوستان بنا ب دلایلی ک ذکر می کنین خوندن کتاب رو پیشنهاد کنین...
از امروز یا علی بگین و شروع ب تهیه کتاب کنین و ساعات از روز رو واسه خوندنش مشخص کنین یادتون نره فقط و فقط تا آخر بهمن ماه فرصت دارین...

باید بیش تر هوایش را داشته باشم!...


چند روزی هست ک با خود درگیرم!... یک درگیری خاص از نوعی خاص!...
وقتی ک خوب فکر می کنم می بینم ب واقع حق با اوست!...من در موردش خیلی کوتاهی کرده ام و خیلی از مواقع ب او بی توجه بوده ام!...ولی باید باور کند ک گاهی مواقع مجبورم تردش کنم و او را نادیده بگیرم!...ولی در واقع الان خیلی پشیمانم و خود را خیلی مقصر می دانم!...
حالش این روزها اصلاا خوب نیست!...می ترسم کلاا ترکم کند و من را رها و برود!...این روزها حتی نیم نگاهی نیز ب من ک نگرانش هستم نمی کند!...خیلی حال عجیبی است!...تا کنون با چنین موقعیتی برخورد نکرده بودم!...او ک از تاریکی گریزان بود چگونه می تواند در تاریکی سر برگریبان ببرد و یک گوشه بق کند!...می دانم بغضی خیلی سنگین و بزرگ در گلویش مانده ک نه می تواند فرو برد و نه می تواند ب راحتی بشکند!...مانده ام ک با او چ کنم!...
تلااش خود را می کنم و ناامید نمی شوم!...باید هر طور شده از دلش در آورم!...آرام جلو می روم و لبخندی می زنم ولی او انگار ن انگار ک خنده بر لب دارم و روی بر می گرداند و مجدد بق می کند!...خیلی می ترسم ک در این دنیای پر از تاریکی مرا تنها بگذارد و برود!...دستانش را می گیرم ولی او ب شدت دستان مرا پس می زند!... باید با زبان خیلی ساده ب او بفهمانم ک پشیمانم!...بفهمانم ک  قبول دارم مقصر واقعی من هستم!...من خودخواه، ک او را، این روزها کمتر دیده ام!...خوراکی هایی را ک دوست دارد برایش خریده ام!...با نگاه سردش ب من می فهماند ک دیگر فایده ندارد و چشم از آن همه خوراکی می بند و مجدد بق می کند!... دیگر با دیدن آن همه خوراکی رنگ و وارنگ، چشمانش برق نمی زند و شادی ندارد!...
ب چند ماه گذشته خوب فکر می کنم و متوجه می شود ک در این مدت او بالا و پایین نپریده است و دیگر جلوی هیچ اسباب بازی فروشی ب پاهایم نچسبده و پا جفت نکرده و با آن چشمان زیبا و قشنگش ب خاطر یک عروسک خواهش نکرده!...خیلی وقت است ک صدای قهقه های شادش را نشندیده ام!...
خدایا! چ می شود مرا ک این چنین بی تفاوت از کنارش گذر کرده ام!...
فکر ک می کنم می بینم، چند وقت است ک با چشمان زیبایش قصد داشته ب من بفهماند ک از من خسته شده!...ب من بفهماند از آدم بزرگ ها و دنیای بی روح شان گریزان است و خسته!...بفهماند ک دوست ندارد در دنیای خشک و بی روح بزرگ ها زندگی کند!...
راستش را بخواهید فکر می‌کنم، این هم، نوعی مکافات است، ک آدم نسبت ب کودک درونش بی‌تفاوت می‌شود و سعی می‌کند نادیده‌اش بگیرد!...
باید تلااش کنم مجدداً با او آشتی کنم تا برای همیشه پیشم بماند!...باید ب هر قیمتی شده مجدد وادار ب خندیدنش کنم!...او کسی را در این دنیا ب جز من ندارد!...
باید برایش پاستیل و عروسک های رنگ و وارنگ شاد و زیبا بخرم تا باز بالا و پایین پریدن هایش را شاهد باشم!...باز باید برایش مداد رنگی بخرم تا دفترم را خط خطی کند!...
آری، باید بیش تر هوای او را داشته باشم، دلم برای خنده هایش خیلی تنگ شده است!...
راستی، این روزها، کودک درون شما، بق نکرده است؟!...

دست نیاز پیش بی نیاز!...

خداوندا!

تو تنها کسی هستی ک بدون دغدغه می توانم ب تو اعتماد کنم!...تو تنها کسی هستی ک می توانم با زبان ساده و عامیانه خطابت کنم و با تو حرف بزنم و بهتر است بگویم بیش تر اوقات غر بزنم!...
مهربانا!
من می توانم با تو از همه چیز سخن گویم بدون این ک ترس از گرفتن وقتت داشته باشم و یا این ک نگران خستگیت باشم!...
عزیزا!
در این برهوت دنیوی تنها تو هستی ک از همه با من مهربان تری و مرا بیش از خودم دوست داری!...
رحیما!
تو رحیم و مهربانی، با این ک من بارها دچار لغزش، گناه و اشتباه شده ام دست گیرم بوده ای و با تلنگری مرا از منجلاب پیش رویم نجات داده ای!...
از تو می‌خواهم، مثه همیشه، دستم را بگیری و اگر مرتکب خطا و اشتباهی شوم چشمانم را ب روی روشنی باز کنی تا سره را از ناسره تشخیص دهم و بتوانم مسیر درست زندگی کردن را بیاموزم...
کریما!
می دانم خودخواهانه است ولی از تو می خواهم، نگذاری در دلم آشوب بیفتد. از تو می‌خواهم کمی از نور بی‌نهایت خود ب من بدهی و مسیر زندگی‌ام را روشن کنی. خودت خوب می‌دانی ک من از تاریکی واهمه دارم و می‌ترسم....

زن کشتی و مرد کشتی بان!...


همه ی مادران، علاوه بر وظیفه ی سنگین مادری، وظیفه دارن ک ب دختران شان درس درست همسر داری کردن را بیاموزند...درست همسرداری باعث پایداری زندگی زناشوئی می شود...
مادرم همیشه می گوید:
زمانی ک ازدواج کردی باید تمامی فکر و تمرکزت بر روی کسی باشد ک دوستش داری و انتخابش کرده ای برای ادامه ی زندگی و یا بهتر بگویم بهانه ی زندگی کردن!...
مادر می گوید:
دخترم، باید تمرکز کنی بر روی درست رفتار کردن با انسانی ک بعد از خواندن صیغه عقد، بعد از خدا می شود خدای زندگیت و برای نگه داشتن این خدای کوچک باید تمامی تلاشت، بعد از رضایت خدا فقط در پی رضای او باشد و بس...کاری ب دیگران هم نگیر ک چه می گویند و چه می کنن...باید این اصل برایت مهم باشد ک رضای خدا در رضای همسر نهفته است!...پس اگر همسرت از تو راضی باشد و در کنارت احساس آرامش کند مطمئن باشد ک خدا نیز از تو خشنود خواهد بود...
او می گوید:
زندگی مثه صفحه ی بازی شطرنج است!...هر چند بازی نیست ولی باید مثه بازی شطرنج مهره ها را درست بچینی و با فکر حرکت دهی تا در بازی زندگی کیش و مات نشوی!...
مادر می گوید:
کار اصلی یک زن بعد از ازدواج تمرکز کردن است!...هر چند کار زن تنها بر این اصل نمی باشد بلکه مرد نیز باید همگام با زن زندگیش، برای حفاظت از محیط خانه و جلوگیری از باد و بوران حوادت زندگی، درست تمرکز کردن را بیاموزد ولی زن باید در این کار مهارت بیشتری از خود نشان دهد چون زن همچو کشتی هست ومرد نیز کشتی بان و ناخدای کشتی!...
پس همیشه سعی کن ک کشتی زندگیت را طوری بسازی تا در مقابل هر طوفانی مقاوم باشد و استوار!...در این میان باید توجه داشته باشی ک ساکنین کشتی زندگیت فقط همسرت نیست بلکه کودکانت نیز همسفر کشتی تو خواهند شد!...
مادر می گوید:
دخترم همیشه حواست باشد با یک دستت همسرت را در آغوش گیری و با دست دیگرت کودکانت را!...این نشان می دهد ک مرد زندگیت برایت از ارزش بیشتری بر خوردار است و البته سعی کن همیشه این کار را با دست چپت انجام دهی تا ضربان قلب عاشقت را با جان دل گوش کند و بداند ک با هر ضربان ب او می فهمانی چ قدر دوستش داری!...البته این گونه ب کودکانت نیز یاد می دهی ک آن ها نیز باید با شریک زندگیشان در آینده چگونه رفتار کنن و بدانند ک نصف مهر و محبت شان باید نصیب همراه زندگی شان باشد و نصف دیگر را بین کودکان شان ب مساوی تقسیم کنن!...
می‌گوید:
ب آغوش کشیدن همسر با یک دست و بچه ها با دست دیگر نشان دهنده ی اینست شوهرت بر بچه‌هایت ارجحیت دارد. یعنی باید ب همسرت چند برابر از بچه‌هایت محبت کنی و دوستش بداری و اهمیت بدهی. کاری ک خیلی از زن‌ها ک زندگی‌شان ب جهنم تبدیل می‌شود، یادشان رفته است. این باعث می‌شود کودکانت هم آرامش بیشتری داشته باشند و همسرت بیشتر ب تو توجه کند و پای بندی بیش تری ب زندگیش داشته باشد و حق و سهم تو نیز بهتر حفظ شود.
این‌ ک می‌گویم حق و سهمت، ب معنی مالکیت نیست، در واقع ب معنی تعلق خاطر است. تملک با تعلق زمین تا آسمان فرق دارد...البته این کار باعث می شود ب بچه هایت بفهمانی ک همیشه ی خدا، احترام پدرشان را باید نگه دارند!...
مادر می‌گوید:
حواست باشد، یاد بگیری زمانی ک دستانت پر است باید بر روی انگشتان پاهایت بایستی و درست تمرکز کنی تا بر زمین نیفتی! ...چون در صورت عدم تمرکز، بر زمین می افتی و همه را با خود بر زمین می اندازی!...در این صورت کشتی زندگیت می شکند و همسر و کودکانت شکسته می شوند!...و این گونه زندگیت نابود می شود!...پس سعی کن با تمرکز بر روی انگشتان پاهایت بایستی در حالی ک با دستانت همسر و کودکانت را نگه داشته ای!...پس در این حالت ب کسی و چیزی ب جز همسر و بچه هایت فکر نکن و سعی کن برای شادی شان از هیچ تلااشی کوتاهی نکنی و خود را وقف آن ها کنی!...
مادر در آخر می گوید:
دخترم!...
این حرف ها را مادر بزرگ روزی ب من زد و حالاا من نیز ب تو می گویم...پس تو هم میراث دار خانواده باش و زمانی ک همسر دار و دختر دار شدی ب دخترت آموزش بده!...

شباهت زندگی و تار!...


فصل زمستان برای من یادآور تولد کسانی هست ک ب نوعی برایم بسیار عزیز و دوست داشتنی هستن (البته منم متولد ماه آخر این فصلم!!)، بهمن ماه، ماه تولد مرحوم پدر بزرگ (بابا حبیب )هست، مرحوم پدر بزرگ ب صورت کاملاا تجربی نی زدن و تار زدن را از سنین جوانی آموخته بودن و ب فرزندان نیز ک علاقمند ب این هنر بودن نیز تا حدودی آموزش داده بودن...
4 ساله دانشگاه و حضور من در کنار خانواده ی پدری بهانه ای شد برای یادگیری این میراث خانوادگی...دیشب مادر بزرگ(مامان شهربانو) از اتاق پدر بزرگ نی و تار را آوردن و از من خواستن ک آهنگ مورد علاقه ی پدر بزرگ را بزنم...هر چند در ابتدای امر از انجام این کار امتناع کردم ولی اصرارهای مامان شهربانو باعث شد ک قبول کرده و اندکی بنوازم و این گونه بود ک باران اشک بر صحرای صورت مادر بزرگ باریدن گرفت... و من هم دست از نواختن بر داشتم...
مادر بزرگ از من خواسته تا صبح روز جمعه برای زیارت قبر بابا حبیب ب بهشت رضا برویم و آن جا ب مناسبت تولد پدر بزرگ تار بزنم...
بگذریم، هدف از این پیش گفتار، این بود ک بنویسم ضرب آهنگ زندگی هم چون نواختن تار است!...گاهی ک تار زندگی کوک است آهنگ آن نیز گوش نواز و زیباست و هر شنونده ای را مدهوش خود می کند ولی وای ب روزی ک تار کوک نباشد و ضرب آهنگش گوش خراش...آن زمان از هر طرف ممکن است صدایی ب گوش رسد ک تار زدن بس است!...
کوک بودن تار زندگی ب خیلی از آیتم ها بستگی دارد برخی مسائل مادی را باعث کوک بودن می دانند و برخی آن را ب آیتم های معنوی ارتباط می دهند...
ب نظر من تار زندگی برای بهتر کوک شدن و صدای گوش نوازتر، نیاز ب هر دو آیتم دارد، مادی و معنوی و البته بیش تر مواقع، باید کفه ی معنوی آن سنگین تر باشد!..همیشه معتقدم با توکل می توان اعجاز کرد پس همیشه ی خدا، باید سعی نمود اولین تار زندگی را با توکل و ایمان ب خدا کوک نمود تا ضرب آهنگ زندگی از ابتدا درست شروع ب نواختن کند...
اعمال ما انسان ها نیز همگی بستگی ب کوک کردن این تار دارد!...پس بهتر است هر کدام از ما تار زندگی مان را درست کوک کنیم و سعی کنیم ب خطا نرویم تا ضرب آهنگ زندگی مان باعث آزار و اذیت دیگران نگردد...
راستی شما تار زندگی تان چطور کوک کرده اید؟ آیا ضرب آهنگ آن باعث نوازش گوش اطرافیان تان می شود؟!...
----------
پی نوشت: مرحوم بابا حبیب همیشه عاشق آهنگ "گل اومد بهار اومد میرم ب صحرا، عاشق صحراییم، بی نصیب و تنها، دلبر، مه پیکر گردن بلورم " بودن ک ایشون می زدن و من و مامان شهربانو می خوندیم!...